(غلط های املایی چک نشده؛اگه اشتباهی بود،بگید)
تهیونگ با چشمهای پف کرده ش،روی تخت نیم خیز شد.
از اتفاقات دیشب فقط یه چیزای تار و ناواضح ای رو یادش بود.
اما به هرحال به چه دلیل کوفتی ای باید الان پیش جونگکوک باشه؟
_توی خونه ی منی نگران نباش؛اینجا جات امنه!
+وای خونه ی تو؟ نگو که منو دزدیدی؟با اینکه لباسش تنش بود،اما مثل دخترایی که انگار قراره بهشون تجاوز بشه،بدنش رو با دستهاش پوشوند!
جونگکوک تک خنده ای کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.
_ببخشید؟تهیونگ انگشتش رو به سمتش نشونه گرفت،جوری که انگار میخواد تهدیدش کنه و از تخت
چندقدم عقب تر رفت تا فاصله با جونگکوک رو بیشتر کنه.
_میشه بگی دقیقا داری چکار میکنی؟
جونگکوک اینو گفت و چندقدم جلوتر اومد.
+جون جدت جلوتر نیا...اصن...آهااا...اصن بگو من چرا اینجام...باهام چیکار کردی؟هنوز حالت دفاعیش رو حفظ کرده بود و چشم هاش
روی جونگکوک قفل بودن.
کاپیتان آهی کشید و دست به سینه روبروی تهیونگ ایستاد.
_اولن تو داشتی منو تعقیب میکردی و از قضا یه نفر هم داشت تورو تعقیب میکرد.ثانیا تو غش کردی و من آوردمت اینجا؛کار نادرستی کردم؟تهیونگ خواست جوابی بده،اما انگار کلمات توی ذهنش گم شده بودن.
الان که فکر میکرد،حق با کاپیتان بود...+من تورو تعقیب نمیکردما! دلیلی ندارم که بخوام تعقیبت کنم!
_سوالم رو جواب بده بچه! چرا منو تعقیب میکردی؟
جونگکوک سوال رو برگردوند و بهش خیره شد.
+ببین دارم بهت میگم تعقیب نکردم...چرا هی حرف خودت رو میزنی؟
تیکه ی آخرش رو با خودش زمزمه کرد و رفت تا دنبال کیفش بگرده.روی پاتختی بود.
جونگکوک رد نگاهش رو گرفت و سریع کیف رو برداشت.
+هوی اون کیف منه ها!
_هوی؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_اول به سوالم جواب بده.تو چرا توی پایتختی؟ الان نباید درحال تمرین دیدن توی اردوگاه با پدرت باشی؟تهیونگ جوری که انگار حرفاشو به پشمم گرفته باشه،بی تفاوت سمت جونگکوک رفت و سعی کرد کیفش رو بگیره.
اما جونگکوک کیف رو بالای سرش گرفت و با اینکه هم قد بودن ولی هنوزم دست تهیونگ بهش نمیرسید.
_داری از تمرین ها در میری،درسته آقای کیم؟
+ببخشید اینو میگما ولی به شما ربطی نداره.در ضمن من از زیر هیچی در نمیرم.حالا هم کیفمو بده.
تهیونگ دوباره سعی کرد کیف رو بگیره اما مثل اینکه ایشون هرکول تشریف دارن.
_نه تا وقتی که نگی چرا دنبالم میکردی.
درسته تهیونگ الان داره با یه قهرمان ملی صحبت میکنه،اما این آقای قهرمان بدجوری داشت رو مخش پیاده روی میکرد.
با زانو ضربه ی سریعی به شکم جونگکوک زد که باعث شد از درد توی خودش جمع بشه و از این فرصت استفاده کرد و کیف رو فورا از دستش قاپید.
+درسته تو یه کاپیتانی اما مهارتهای سرعتیت افتضاحه.
اینو گفت و بعد از فرستادن بوس هوایی عین میگ میگ فرار کرد.
...........
(روز بعد)
دیروز بعد از برگشتن به خونه،با دلایل چرت و پرت اما به قول خودش هوشمندانه،از زیر سوالات مادرش در رفت!
و الان داره عین چی جون میکنه تا جونگکوک رو پیدا کنه.
به پایتخت رفت،به بازار رفت،حتی سعی کرد خونه ش هم بره،اما انگار جونگکوک آب شده رفته توی زمین.
چند ساعتی میشه که داره دنبالش میگرده و درحال حاضر تنها چیزی که توی دفترچه ش وارد کرده،یه مشت طراحین.
از خستگی زیاد رفت و روی حصار آجری کنار پیاده رو نشست.
آدمهای زیادی اونجا رفت و آمد میکردن و این واقعا اوضاع رو بدتر میکرد...
توی فکر بود که بلاخره جونگکوک رو دید که به دیوار روبه روی خونه ای بزرگ تکیه داده.
اون خونه واقعا بزرگ و برازنده بود!
از نگاه کردن به خونه دست برداشت و شروع به یادداشت برداری توی دفترش کرد.
از تاریخ گرفته تا روز و مکان و خلاصه همه چی.مرد پیری از اون خونه بیرون اومد و بعد از کمی گفت و گو با جونگکوک،به داخل خونه رفتن.
به اون مرد میخورد از مقامات باشه!
از شانسش دروازه ی خونه باز بود و هیچ کس اونجا نبود تا بخواد ببینتش.
خلاصه...تهیونگ وارد شد.
از چیدمان خونه میشد فهمید که صاحب خونه کره ای نیست.
سریع پشت دیواری رفت و بهش تکیه داد.
تقریبا میتونست صداشون رو بشنوه.
×واقعیت داره؟
_بله قربان؛من اینجام تا دخترتون رو ازتون خواستگاری کنم.دهن تهیونگ از تعجب باز شد و با دستهاش اونو پوشوند.
در تاریخ راجع به زندگی عاشقانه کاپیتان جئون صحبت نشده،به همین دلیل تهیونگ خیلی از فرصتی که برای فهمیدن در این مورد گیرش اومده هیجان زده بود.
صدای آه کشیدن مرد رو شنید. (منحرف نباشید)
×تو یک کاپیتان سخت کوش و جذاب هستی...مایه ی افتخاره که میخوای با دختر عزیز من ازدواج کنی؛اما باید بدونی که نظر خودش از هرچیزی مهمتره...باهاش صحبت میکنم و درجریانت میزارم.
جونگکوک سرشو به آرومی تکون داد._متوجهم قربان؛ممنون از وقتی که گذاشتین!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"Since 1894" Captain Jeon
Фанфик●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...