تهیونگ اونقدر توی مکالمه غرق شده بود که متوجه ی خروج جونگکوک از خونه نشد.
سریع افکارش رو جمع و جور کرد و دنبالش راه افتاد.
سوالای زیادی داشت که میدونست حالا حالا به جوابشون نمیرسه."هیییی...به خشکی شانس! دختره ی خرشانس کثافت..."
با خودش فکر کرد و به تعقیب جونگکوک ادامه داد.
تاحالا شانسش خیلی گل کرده بود که جونگکوک متوجهش نشده بود؛برای همین محض احتیاط یه دستمال آورده بود که اگه لازم شد،صورتشو بپوشونه.جونگکوک به سمت دانشگا-یعنی همون اردوگاه نظامی رفت.
سربازهای زیادی از دروازه ی ورودی محافظت میکردن و این یعنی فقط افراد خاصی میتونن واردش بشن.
تهیونگ فحشی زیرلب داد.حالا باید چطوری واردش میشد؟
ولی خب اون پسر ژنراله و باید بشناسنش!
موهاش رو مرتب کرد و نفس عمیقی کشید.
خیلی شیک از دروازه عبور کرد و حتی یه نفر هم بهش گیر نداد! تازه سربازها بهش تعظیم هم میکردن!
"دوباره گمش کردم..."
مطمئنه جونگکوک با میگ میگ یه ارتباط خاصی داره.
تهیونگ فقط پلک زد و الان جونگکوک غیبش زده!تصمیم گرفت اطراف رو بگرده.
سربازهای زیادی مشغول تمرین توی زمین فوتبال بودن.
منظره قشنگی بود...نمیدونست دانشگاهشون قبلاً آنقدر پر از حس خوب بوده!
توی فکر بود که جونگکوک رو دید و سریع دنبالش افتاد.
به تابعیت جونگکوک،دزدکی وارد اتاقی شد.
توی اتاق یه میز و صندلی و چندتا قفسه کتاب و تعداد زیادی کاغذ و کت بود.
بیشتر شبیه به یک دفتر بود.با نگاهش اطرافو بررسی کرد.
دکوراسیونی قدیمی اما آرامش بخش بود.پنجره ها باز بودن و باد خنکی داخل میومد.
_که تعقیبم نمیکنی!
تهیونگ عین تسخیر شده ها از جاش پرید.
میدونست که صدا متعلق به جونگکوکه و البته میدونست که توی دردسر افتاده...
آب دهنش رو قورت داد و تمام شجاعتش رو جمع کرد و با پررویی تمام گفت:+خیلی زشته به یکی تهمت بزنی؛خیلی خجالت آوره که یکیو اینطوری بترسونی؛خیلی آدم توهمی هستی؛اصن چرا الان عین بز داری منو نگاه میکنی؟ به نظرت من دارم تعقیبت میکنم؟ واقعا که! من یه آدم باشخصیت و باشعورم واقعا از یه کاپیتان سرشناس انتظار نداشتم.خیلی ممنون که آرمان هام رو برباد دادی!
خب یه جورایی گند زده بود ولی بهتر از کم آوردن بود...
توی چشمای متعجب جونگکوک زل زد و ادامه داد:
+خب تصادفی وارد این اتاق شدم؛چیه مگه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ بیا بخورم خجالت نکش!
_آقای کیم!با صدای نسبتا بلندی گفت و قدمی به جلو برداشت؛تا جایی که تهیونگ به لبه ی میز برخورد کرد.
به جلو خم شد و با صدای آرومی گفت:
_این اتاقی که میبینی دفتر منه...امکان ندارد تابلوی بیرون رو ندیده باشی؛مگه اینکه تعقیبم کرده باشی.
تهیونگ آب دهنش و قورت داد و نمیدونست بخاطر نزدیک بودن صورتاشون قرمز شه یا بخاطر گندی که زده بود آب بشه بره تو زمین.
_در ضمن...من فعلا گرسنه نیستم.
تهیونگ اول با گیجی نگاهش کرد و با یادآوری سوتیش محکم با زانو به شکم جونگکوک ضربه زد که جونگکوک از درد تو خودش جمع شد._ببین آقا کاپیتانه...اگه یه بار دیگه نزدیکم بشی باید با بچه های آیندت خداحافظی کنی.
و خودکار رو با حالت تهدیدواری توی صورت جونگکوک تکون داد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و خواست اونجارو ترک کنه.
+کجا به سلامتی؟
_توالت.نکنه میخوای اونجا هم باهام بیای؟صورتش عین گوجه قرمز شد و لبش رو گزید.
وقتی جونگکوک روش خم شده بود داشت قلبشو کنترل میکرد ولی الان صبرشو.تهیونگ بالش روی صندلی رو برداشت و به جونگکوکی که پوزخند میزد پرتش کرد.
_طعمه توی دام افتاد!
جونگکوک گفت و تهیونگ بعد از نگاه مرگباری که بهش انداخت خواست اونجارو ترک کنه که مچش اسیر دست جونگکوک شد.
+ولم کن.
_ببین آقای باشخصیت و باشعور! میدونم که داری از زیر تمرینا در میری.دیروز رو چشم پوشی کردم ولی الان دیگه نمیتونم! به پدرت گزارشش رو میدم.و دستش رو کشید تا از اتاق بیرون ببرتش.
مثل اینکه حسابی توی دردسر افتاده...
▪︎▪︎▪︎
"انسان های ضعیف انتقام میگیرند؛
انسان های قوی میبخشند؛
انسان های باهوش نادیده میگیرند...
_آلبرت انیشتین"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"Since 1894" Captain Jeon
Фанфик●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...