𝗣¹⁰-𝗛𝗼𝗿𝘀𝗲 𝗿𝗶𝗱𝗶𝗻𝗴

102 22 5
                                    

÷تهیونگ...بیدار شو!
اما تهیونگ فقط هومی گفت و تکونی نخورد.
چشمهاش سنگینی میکردن و خوابش میومد؛اگ می‌تونست کل روز رو می‌خوابید.
بعد از چند دقیقه مادرش دوباره شروع به صدا زدنش کرد.
÷پسرم بیدار شو...تقریبا ساعت سه صبحه.
تهیونگ غر زد و پشت به مادرش خوابید.مخض رضای خدا ساعت سه صبح عمش بیدار میشه؟
+مامان همش سه صبحه...حتی خورشید هم بیدار-نیومده بیرون که من بیام...
مادرش آهی کشید.
÷پدرت بهم گفت که از تمرینا در رفتی...امروز اولین روز تمرینه.
تهیونگ طبق معمول فقط صداهای نامفهومی از خودش در آورد.
÷کاپیتان جئون بیرونه...منتظر گذاشتنش بی احترامی نیست.
و اینگونه بود که تهیونگ عین جن زده ها سریع سرجاش نشست.
به مامانش نگاه کرد و حالات صورتشو بررسی کرد،بعد دوباره گرفت خوابید.
+مامان توهم خوب شوخی میکنید!
مادرش ابرویی بالا انداخت و گفت:
÷شوخی نمیکنم پسرم...۵ دقیقه است که منتظره.
تهیونگ راست نشست و سرش از حرکت یهوییش گیچ رفت.
زود از تخت بلند شد و از پنجره دزدکی نگاه کرد.
+او مای گاد
جونگکوک با اسبش بیرون خونه ایستاده بود.
شاهزاده با اسب سفی-
جونگکوک با حس نگاه خیره ی یه نفر سرش رو بالا آورد و باهم چشم دو چشم شدن.
تهیونگ سری پرده رو کنار زد و سمت کمدش رفت تا لباس هاشو بپوشه.
÷لباس هاتو آماده کردم چون تا وقتی که تمریناتت تموم بشه توی اردوگاه میمونی.
تهیونگ شوک زده به مادرش نگاه کرد...تا پایان تمرینات؟ دو ماه و نیم!!!!؟؟؟؟؟؟
+مامان باید دو ماه و نیم اونجا بمونممممم؟
÷پسرم همش بخشی از تمریناتته.فقط برو صورتتو بشور و لباساتو عوض کن؛بعد برو.
+صبحونه چی؟ گشنمه
÷توی اردوگاه صبحونه میخوری.
و بعد مادرش بغلش کرد.
÷مراقب خودت باش باشه؟ نگران نباش میتونی آخر هفته ها بهمون سر بزنی.

تهیونگ کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد. کیفش رو برداشت و دفترچه و خودکارش رو داخلش گذاشت تا بتونه هنوز یادداشت برداری رو ادامه بده.

از خونه بیرون رفت و جونگکوک که دیگه کلافه شده بود رو دید.

_سی دقیقه و بیست و نه ثانیه و نود و شش میلی ثانیه! واسه چی انقدر طولش دادی؟

تهیونگ ابروهاش رو بالا داد.
+واقعا نشستین شمردین؟
تهیونگ پرسید و جونگکوک سوار اسبش شد.

_فقط دنبالم بیا بچه
گفت و اسب رو به حرکت در آورد.اما با صحبت تهیونگ متوقف شد.

+واقعا باید پیاده دنبالتون بیام؟
_فکر کنم هنوز خوابی! خدمتکارات اسبتو برات آماده کرد.معلومه که باید سوار اون بشی و دنبالم بیای.

تهیونگ آب دهنشو قورت داد.
هنوز لود نشده بود و داشت فکر میکرد که چه جوابی بده.
+من اسب سواری بلد نیستم.
جونگکوک از حرفش جا خورد.
_آقای کیم تو از یک خانواده ی برجسته ای.باید قبلا آموزش سوارکاری دیده باشی.
گفت و تهیونگ تو فکر فرو رفت.
اون صاحب بدنش نیست،پس امکان نداشت بدونه چه طوری باید اسب سواری کنه.
خجالت زده گفت:
+جدی میگما.بلد نیستم خب مگه تقصیر منه؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد.
_خیلی خب...با من سوار شو.
+بله؟
_شنیدی چه گفتم پس عجله کن؛از دیر کردن خوشم نمیاد.
تهیونگ بهترینشو گذاشت تا بتونه سوار اسب بشه اما درواقع فقط گند میزد.
جونگکوک که به اندازه ی کافی صبر کرده بود و کلافه شده بود،از اسب پرید پایین تا بهش کمک کنه‌
_پای چپت رو روی رکاب بزار و خودتو بالا بکش.
تهیونگ کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد؛اما این بار خیلی آسون تر بود چون دستهای جونگکوک دور کمرش بود و این کمکش کرد که خودش رو روی اسب بالا بکشه.
+وایییییی
تهیونگ وقتی فهمید الان توی چه ارتفاع یه دوباره جن زده شد.
_مشکلت چیه؟
+نمی‌دونستم انقدر بلنده-
_صاف بشین؛اسب نمیتونه حرکت کنه وقتی اینطوری چسبیدی بهش.
تهیونگ سعی کرد حرفشو انجام بده اما هروقت به پایین نگاه میکرد،دوباره به حالت قبلیش برمیگشت.
_آقای کیم همین الانشم حسابی دیرمون شده.
اما تهیونگ گوش نکرد و به جاش محکمتر به اسب چسبید.
جونگکوک میخواست فحش بده اما میدونست بی احترامیه؛تهیونگ جلوش نشسته بود و اون پشت سرش.
دیگه صبرش لبریز شد و شونه های تهیونگ رو کشید و مجبورش کرد صاف بشینه.
+وای ماماننننن
تهیونگ تقریبا فریاد زد.
سرجاش یخ زده بود.
جونگکوک آنقدر سریع اسب رو به حرکت درآورده بود که تهیونگ از شوک فقط چرت و پرت می‌گفت.
+من هنوز جوونمممم؛آقا کاپیتانه نمیتونی یکم یواشتر بری؟ نکنه داری انتقام میگی-یا مریم مقدسسسسس.

تهیونگ تقریبا داشت بازوهای جونگکوک رو میگرفت چون هیچ جای دیگه ای نبود که نگه داره

فریادهاش نگاه مردم همه خیابونها رو بهشون جلب کرده بود. اما یک چیز حواس تهیونگ رو متوجه خودش و البته ساکتش کرد.
میتونست نفسهای جونگکوک رو پشت گردنش و حتی گرمای تنش رو حس کنه.

به محل دانشگاه که در این زمان اردوگاه بود رسیدن. سربازهای زیادی اونجا بودن شاید چون دسته ی جدید برای تمرین دیدن اونجا بودن.

جونگکوک اسب رو کناری نگه داشت و ازش پایین پرید تا به تهیونگ هم برای پایین اومدن کمک کنه.
جونگکوک نمیدونست باید بخنده یا متاسف باشه،چون تهیونگ به خاطر پاهای لرزونش تقریبا داشت زمین میافتاد؛شبیه دریازده ها شده!
+وای من زندم...خدایا من زندم.
تهیونگ نفس زنان گفت و دستش رو روی قلبش گذاشت.
جونگکوک خندش رو نگه داشت و سرفه ای کرد تا توجه اش رو جلب کنه.

_اولین فراخوان پنج دقیقه دیگه است. توی زمین ها می بینمت.
جونگکوک گفت و اونجا رو ترک کرد.

تهیونگ به اسب تکیه داد.
+این کاپیتانه واقعا این جوریه؟ تقریبا سکته کردم.اونهمه ایستاد تا بیدار شم و بعد با سرعتش به کشتنم داد...ودف.
داشت با اسب درد و دل میکرد.
اما اون اسب لگدی انداخت و باعث شد تهیونگ سه متر جلوتر بره.
+اسب وحشی

خیلی از سربازها دیگه بیدار شده بودن و اولین فراخوان داده شد.

▪︎▪︎▪︎

"برای زندگی کردن در این گوشه ی دنیا، آدم باید از فولاد باشد تا دوام بیاورد.
_سیمین دانشور"

"Since 1894" Captain JeonМесто, где живут истории. Откройте их для себя