حس کرد دستهایی دارن بلندش میکنن ولی اونقدر شوکه شده بود که واکنشی نشون داد؛اون قبلاً عکس کاپیتان جئون رو دیده بود و الان...
"کاپیتان" همه سلام کردند. "توی طبقه ی ۳ پیداش کردم؛به نظر میاد داره جاسوسی مارو میکنه."
تهیونگ با شنیدن کلمه ی جاسوس یهو جا خورد.
"بابا بهت گفتم که من جاسوس نیستم؛چه گیری دادی منو جاسوس کنی!"
دو سرباز دستشو محکم گرفته بودن و تهیونگ با اینکه میدونست ولش نمیکنن ولی هنوزم سعی داشت از دستشون فرار کنه.
"بررسیش کنین" لحن سرد کاپیتان جئون بود که بدن تهیونگ رو مورمور کرد.اون الان صدای کاپیتان جئون رو شنیده بود؟
ولی صبر کن...مگه اون نمرده بود؟
با اینکه تقلاهای زیادی برای رهایی از دست اون سربازها میکرد،اما در آخر اونها اونو به یه اتاقی بردن.به نظر میرسید محوطه ی تحقیقات باشه!
اتاق دیگه ای هم در اون قرار داشت که ضبط مکالمه و بازجویی اونجا انجام میشد.
اونو روی صندلی چوبی ای نشوندن و دستهاش رو پشت اون محکم بستن!
"ولم کنید؛من گفتم که جاسوس نیستم!"
تهیونگ بخاطر تنگی بیش از حد طناب ها دور دستش،ناله ای کرد و دیگه کم کم داشت کلافه میشد."من نمیدونم اینجا چه خبره اما برای بار دوم بهتون میگم که من جاسوس نیستم؛نمیشه حداقل بهم گوش بدین؟!"
میخواست دوباره فریاد رو شروع کنه که کاپیتان جئون وارد اتاق شد.تهیونگ همزمان گیج شده و ترسیده بود.نکنه دوربین مخفیه؟
قشنگ روبه روی تهیونگ،کاپیتان جئون ایستاده بود.
"اسمت رو بگو." کاپیتان جئون با لحن محکمی خطاب به تهیونگ گفت.تهیونگ دهانشو باز کرد اما حرفی بیرون نیومد گلوش خشک شده بود و نمیدونست چرا نمیتونه حرف بزنه.
"چ - چرا باید اسممو بهت بگم؟" همین جمله هم به زور به زبان آورد.
کاپیتان با گرفتن تفنگش به سمت تهیونگ،لرزه ای به تنش آورد.
"کی تو رو فرستاده اینجا؟ رئیست کیه؟"
تهیونگ از قبل مضطرب تر شد و نزدیک بود دیگه گریش بگیره.
"من جاسوس نیستم محض رضای خدا این صورت رو نمیبینی؟ اصن بگو تا حالا جاسوس به این خوشگلی و مظلومی دیدی؟"
کمی پلک زد تا کیوت به نظر بیاد فکر کرد به شرایط کمک میکنه اما فهمید که اصلا اینطور نیست.جونگکوک ماشه رو کشید و به دیوار پشت تهیونگ شلیک کرد!
"آه!" ته ناله کرد داشت از ترس میلرزید. حتی متوجه نشد که گریش گرفته...
"اگه حقیقت رو بگی بهت صدمه نمیزنیم." اینو گفت و تفنگ رو توی جیبش برگردوند.
"تو کی هستی؟"
"اون پسر منه."
چشمهای تهیونگ با شنیدن این حرف گشاد شد.بعد از این حرف مرد پیری در یونیفرم ارتشی با عصبانیت وارد اتاق شد.
همه سربازها سلام دادن و تعظیم کردن."ژنرال کیم متاسفم...نمیدونستم ایشون پسر شماست."
جونگکوک گفت و تعظیم کرد.
"بازش کنین" ژنرال دستور داد و سربازها با سرعت تهیونگ رو رها کردن "دیدین؟ گفتم که جاسوس نیستم." تهیونگ اینو گفت و زبونشو درآورد.
جونگکوک بهش نگاهی انداخت که باعث شد زبونشو جمع کنه.
"برگردین سر وظایفتون،پسرم فعلا میفرستمت خونه باید خسته باشی.و شما کاپیتان جئون توی دفترم میبینمت باید راجع به چیز مهمی باهات صحبت کنم."
جونگکوک سر تکون داد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
"Since 1894" Captain Jeon
Hayran Kurgu●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...