_صبح به خیر کاپیتان!
تهیونگ وارد دفتر شد و ادای احترام کرد.اما جونگکوک از جاش پرید و سریع دفتر چه ش رو قایم کرد.
+الان بعد از ظهره و اینکه بلد نیستی در بزنی؟
پرسید و نگاه آزرده ای بهش انداخت.تهیونگ دهنشو به شکل o در آورد.
_اوکی برداشت دوم
سریع از اتاق خارج شد و سه ثانیه بعد در زد.
منتظر جواب نموند و وارد دفتر شد و ادای احترام کرد. _عصرتون به خیر کاپیتانجونگکوک خندید و سرش رو تکون داد.
+چه کاری میتونم برات انجام بدم؟
تهیونگ روی صندلی جلوی میز دفتر نشست و پاهاش رو روی میز گذاشت.
_خب میتونی برام یه آمریکانو،اسپاگتی-حرفش رو قطع کرد و به جونگکوک نگاه کرد که با ابروهای بالا انداخته،بهش نگاه میکنه.
خندید و سریع از جاش بلند شد.
_حالا جدا از اینا اومدم یه چیزی بگم.
جونگکوک به جلو خم شد و مشغول خواندن برگه ای شد.
+چی شده؟
_سلام!
جونگکوک با ناباوری نگاهش کرد و ابروش رو بالا انداخت.
+ببخشید؟
گفت و تهیونگ با لباش براش بوس فرستاد.
+ببینم تو اینو میخواستی بگی؟تهیونگ سر تکون داد؛لبخندش از صورتش پاک نمیشد و گونه های نون مانندش کیوت ترش میکردن.
اما از اون طرف جونگکوک شقیقه هاش رو ماساژ میداد و نمی دونست باید بخنده یا عصبی بشه.+بیین آقای کیم من سرم شلوغه و برای شوخیات وقت ندارم اگه چیز مهمی برای گفتن نداری لطفا اینجا رو ترک کن.
تهیونگ دست به سینه روبروش ایستاد.
_ببین آقا کاپیتانه؛یه سلام ساده هم مهمه؛میدونین که بعضی ها به یک هم صحبت نیاز دارن اونم مخصوصا وقتیکه استرس دارن.
+من.به.هم صحبت.نیاز.ندارم
جونگکوک شمرده گفت و شروع به نوشتن توی کاغذ سفیدی کرد.
_ولی بابام گفت ازم مراقبت کنی.
جونگکوک کارش رو متوقف کرد و بهش نگاه کرد.+پدرت فقط بهم گفت حواسم بهت باشه که مطمئن باشه در تمرینا شرکت میکنی؛من یه کاپیتانم نه یه پرستار بچه.
دهن تهیونگ از حرف هاش باز موند
_فکر میکنی من بچم؟
جونگکوک مضطرب شد.فکر کرد شاید زیادی تند رفته و ناراحتش کرده...اما انگار اشتباه کرده بود.
تهیونگ لبخندی زد و لبش رو جوری گاز گرفت که انگار داشت سعی میکرد جلوی بزرگتر شدن لبخندش رو بگیره...
_حالا چون اصرار داری میتونم بیبی تو باشم!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت:
+لطفاً اینجارو ترک کن.
لبش رو آویزون کرد و اونجارو ترک کرد.
_بی لیاقت...اصلا میرم بیبی یکی دیگه میشم.
زیر لب گفت و شروع به حرکت کرد.
.
تهیونگ حس یه جاسوس واقعی رو داشت.
جونگکوک رو همه جا دنبال میکرد و خب قطعا مراقب بود که یه وقت گیر نیوفته.
همینطوری دنبالش میکرد که جونگکوک متوقف شد و در اتاقی رو باز کرد و وارد شد.
و خب با کمی دقت فهمید که جونگکوک الان وارد اتاق پدرش شده.
جونگکوک الان داخل بود و واسه ی همین تهیونگ نمیتونست از اتفاقات داخل سر در بیاره.پشت دیوار دو لا شده بود تا از پنجره داخل رو ببینه اماخوب نمیتونست ببینه چون اگر میرفت و حتی یه نگاه هم می انداخت،سایه اش دیده میشد.
بعد از تقریبا ۵ دقیقه،جونگکوک بیرون اومد.
توی دستش یه دفتر بنفشی بود؛همونی که قبلاً هم دیده بودتش.
جونگکوک در دفتر رو قفل کرد و به دفتر خودش رفت.
سعی میکرد که فکر کنه که چرا جونگکوک باید توی اتاق پدرش باشه اما هیچ جوابی به ذهنش نمیومد.
خواست بره که نگاهش به بالای ساختمون افتاد...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
"Since 1894" Captain Jeon
Hayran Kurgu●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...