تلاش میکرد یه جوری از میان جمعیت عبور کنه.
اون میدون در عرض پنج دقیقه تبدیل به استخر خون تبدیل شده بود.نگاهشو به پسرکی داد که پایین کتشو گرفته و اونو با خودش میکشونه.
در سمت دیگه ی خیابون پسر بچه ای روی زمین دراز کشیده بود.
انگاری در حال غواصی توی خون خودش بود و البته که مرده بود!هرچی نزدیک تر میشدن بیشتر متوجه میشد که اون بچه مینهیوکه.
همون پسری که تهیونگ رو یاد جیمین میانداخت.به محض دیدن تهیوک که روی زمین زانو زده و مینهیوک رو بغل کرده،اشکهاش سرازیر شدن.
اون بچه لیاقت این زندگی رو نداشت و تنها کاری که ته میتونست بکنه نگاه کردنش بود!
مدتی نگذشته بود که تیراندازی ها شروع شده بودن که تمام شد!
جوری همه جا ساکت شد که انگار اصلا هیچوقت چنین اتفاقی نیافتاده بود.
ولی انگار زخمش قرار بود تا ابد روی قلبش بمونه...
توی همون زمان کم خیلی ها عزیزاشونو از دست دادن و خیلیا هم زخمی شدن.بلاخره به خودش اومد و این صدای گریه و فریاد مردم بود که گوش هاشو کر میکرد.
نامجون رو از دور دید.
سربازی رو توی بغلش بود و سریع میدوید.+هوسوک...هوسوک...م-مرده!
و همه ی اینها فقط در عرض چند دقیقه رخ داده بود.
دقیقا پشت سر نامجون،مادری پسرِ غرق در خونش رو در آغوش گرفته بود و از ناتوانی فقط گریه میکرد!
÷کاپیتان کجاست؟ مگاه قرار نبود اوضاع رو کنترل کنه؟
×لعنت بهش! آخه کاپیتان انقدر بی فکر؟
~وقتی کارشو بلد نیست اصلا چرا کاپیتان شده؟ تمام خانواده ی من مرده ن!و بلاخره زانوهاش سست شد و اجازه داد اشکهاش دوباره سرازیر بشن...
مثل اینکه قرار بود ایندفعه هم همه چی گردن جونگکوک بیافته!☆°☆°☆
خانواده های قربانی ها برای عزیزانشون سوگواری میکردن و فقط صدای گریه و افسوس مادرها به گوش میرسید.
به محض پایان مراسم،مربی اونهارو دور هم جمع کرد و بهشون اطلاع داد که برای امروز هیچ تمرینی به احترام کسایی که جونشونو از دست دادن،برگزار نمیشه!
☆°☆°☆
غروب بود و تهیونگ روی پشت بام ساختمانشون نشسته بود.
بلاخره بعد از یه مدت این سکوت بود که به گوشش میرسید.قبلا میگفت که این کسل کننده است...جالب نیست و مزخرفه!
اما الان که اینجاست،درست در همین لحظه ی تاریخ،فهمید که چقدر حرفش ظالمانه بوده...باد صورتش رو نوازش میکرد و موهاش تو هوا تکون میخورد.
گردنبندش رو توی دستش گرفت و آویزش رو بوسید.
_دلم برات تنگ شده!
و دوباره اشکهاش سرازیر شدن.
بلاخره تونسته بود کسی رو پیدا کنه که بتونه خونه ی امنش باشه...کسی که بتونه بهش پناه ببره...اما حالا چی؟ کجاست؟
×تهیونگ؟
با شنیدن صدایی آشنا،اشکهاش رو با پشت دستش پاک کرد و سرش رو برگردوند.
×خدای من! خوشحالم که سالمی!
فورا صداش رو شناخت.
بوگوم به سمتش رفت و فورا اونو در آغوش گرفت.متوجه ی چشمای پف کرده ی بوگوم شد.
_گریه کردی؟
×نه! منظورت چیه؟و کنارش نشست.
_چشمات پف کرده!
×نه...مگه قبلا بهت نگفتم که من قویم؟و ماهیچه هاش رو نشون داد.
_حتی قوی ترین فلز هم در برابر آتیش شکست میخوره!
و بلاخره سدش شکست و اشکهاش شروع به ریزش کردن.
_هرچی هست بگو...درسته توی کلمات خوب نیستم اما میتونم بجاش بهت گوش بدم!
×باورم نمیشه...باورم نمیشه که هوسوک رو از دست دادم...اون برام...بیشتر از یه دوست بود...خانواده م بود...تنها کسی بود که...پشتم بود...تحت هر شرایطی...همیشه ازم مراقبت میکرد...اما من چی؟ منی که حتی وقتی بهش شلیک شد هم پیشش نبودم...دیگه نیست...دیگه نیست...دیگه نتونست تحمل کنه و دست بوگوم رو گرفت؛آنقدر با دستش بازی کرده بود که الان داشت خون میومد.
_میدونم که قرار نیست هرگز درد تورو بفهمم...اما میخوام بدونی که هنوز منو داری.
مدتی در سکوت گذشت تا اینکه چیزی رو به یاد آورد و سعی کرد جو رو عوض کنه.
_هی میتونی منو یه جایی ببری؟
و بوگوم موافقت کرد.
☆°☆°☆
پشت در خونه ی مینهیوک بودن.
میتونست صدای گریه رو حتی از پشت در هم بشنوه.
بلاخره جرعتشونو جمع کردن و وارد شدن.
مادرش روی تابوت پسرش گریه میکرد.
÷شما کی هستید؟
_من...من دوست مینهیوک هستم...اینجام تا بهتون تسلیت بگم...زن سر تکون داد اما با یادآوری چیزی سرش رو دوباره بلند کرد.
÷تو اون کارآموز نیستی که از کاپیتان دفاع کردی؟
بهش نگاه کرد و تک خنده ای کرد.
÷خودتی! چطور جرعت کردی بیای اینجا؟ همه ی این اتفاقات تقصیره کاپیتانه! تقصیر اونه که الان...که الان پسر من مرده!
و به سمت تهیونگ اومده و از موهاش گرفته ش و شروع به فحش دادن کرد.
بوگوم سریع به سمتشون رفت و دست زن رو گرفت.
×لطفا تمومش کنبد! ما برای دعوا اینجا نیستیم...به نظرتون درگیری در چنین روزی بی احترامی به پسرتون نیست؟
و زن عقب رفت.
×مجددا بهتون تسلیت میگیم و تمام تلاشمونو میکنیم تا عدالتی که همه سزاوارش هستیم رو به دست بیاریم!
و بلاخره از اونجا بیرون رفتن.
YOU ARE READING
"Since 1894" Captain Jeon
Fanfiction●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...