بلاخره یکشنبه شده بود اما بازم هیچ کاری برای انجام دادن نداشت!بعد از یه مدت بیکار موندن،دیگه خسته شد و به بازار رفت.
به هرحال اون که نمیتونه یه گوشه ای بشینه و منتظر جونگکوک بمونه!بازار خیلی شلوغ بود و هرکی مشغول کار خودش بود.
درسته که قبلاً اینجا بوده اما خب هنوز به طور کامل مکانهارو حفظ نکرده...
پس...میتونیم بگیم که الان گم شده؟!البته کاملا گم نشده در اصل فقط نمیتونه راهی که میخواست بره رو پیدا کنه!
همونطور که به اطراف نگاه میکرد،با دیدن چهره ی آشنایی لبخند زد و دستش رو براش بالا برد.
_بوگوم!
از میون جمعیت رد شد و به سمتش رفت.
×چی تورو اینجا کشونده؟
_خب فقط حوصله م سر رفته بود...میتونم بهت کمک کنم؟
×تو-حرف بوگوم با وارد شدن زن مسنی که از دکه بیرون میومد،قطع شد.
×اوه...خب ایشون هینا،مادرمه و مامان اینم تهیونگه...دوستم!
مادرش خندید و از تعجب دستش رو روی دهنش گذاشت.
÷تهیونگ؟ کیم تهیونگ؟ پسر ژنرال؟
تهیونگ لبخند خجالت زده ای زد و سر تکون داد.
÷خدای من! تو واقعا از اون چیزی که پسرم گفته بود خوشتیپ تری!
بوگوم بلافاصله با خجالت کنار مامانش ایستاد.
×مامان؟
÷چیه مگه دروغ میگم؟
×مامان!و به مادرش چشم غره ای رفت و هینا خندید.
_خانم پارک،من فقط میخواستم توی فروش به بوگوم کمک کنم،برای شما که مشکلی نیست؟
÷اوه...مطمئنی؟سر تکون داد و بعد هینا بهش گفت که در تهیه ی سیب زمینی ها به بوگوم کمک کنه.
•••
هنوز ساعت ۹ صبحه و مشتری ها هر لحظه بیشتر میشدن.
کمی اونورتر چندتا بچه داشتن بازی میکردن و سنگهارو با تیرکمون پرتاب میکردن.
داشت بهشون نگاه میکرد که یکی از بچه ها ناخودآگاه تیری به سمت تهیونگ پرتاب کرد.
خب قاعدتاً از این صحنه ها زیاد تو فیلما دیدید که طرف از روی غریزه میپره جلوی تیر و بنگ!
و بوگوم دقیقا همین کارو کرد که نتیجه ش برخورد سنگ با صورتش و فریاد دردمندش بود!سنگ خراش بزرگی رو گونه هاش تا فکش ایجاد کرد و باعث شد تا هردو روی زمین بیافتن!
÷خدای من...شما بچه ها بهتره برید یه جای دیگه بازی کنید!
هینا فریاد زد و بچه هارو دور کرد.
÷وای بر من! حاله شما دوتا خوبه؟
×خوبیم؛چیزه مهمی نی-
_منظورت چیه؟ اصلا هم خوب نیستی! باید بری خونه و زخمت رو درمان کنی...تهیونگ بود که بین حرف پرید و مجبورش کرد تا بره خونه!
•••
×آی...وای...آخ...میتونی یکم یواشتر انجامش بدی؟
بوگوم درحالی که ته پارچه رو روی زخمش می مالید،گفت.
_من که دارم آروم انجامش میدم.
با پرویی گفت و یه قطره دیگه از دارو رو ریخت.
_چرا همیشه منو نجات میدی؟
این فقط یه سوال ساده بود اما بوگوم نتونست جوابی براش پیدا کنه!
چرا همیشه نجاتش میده؟ چرا؟×چون دوستت دارم!
با دیدن نگاه متعجب تهیونگ،خندید و سعی کرد که جمعش کنه.
×من چه بدونم خب؟ شاید چون تو دست و پا چلفتی هستی!
و انتظار نداشت تهیونگ پارچه رو محکم روی زخمش فشار بده.
×نکن...شوخی کردم فقط!
_حقت بود!و بلاخره روند درمانش تموم شد و هردو همزمان بلند شدن.
اما خب میدونید که تهیونگ همیشه دست و پا چلفتیه و البته که زمین لیز بود و باعث شد تعادلش رو از دست بده.اما روی زمین نیافتاد و لبهاش به طور اتفاقی با گونه ی بوگوم برخورد کرد:/
سریع با شوک عقب کشید اما بوگوم هنوز عین مجسمه سرجاش ایستاده بود.
_ا-این...چیزه خب...پام لیز خورد...معذرت میخوام...
بخاطر لکنتش به خودش فحش داد.
×اشکال نداره...این فقط اتفاقی بود و لازم نیست نگران باشی!
_خب...چیزه...من بیرون منتظرتم!و بدون اینکه اجازه بده بوگوم چیزی بگه،بیرون رفت و درو بست.
به محض رفتنش زانوهای بوگوم سست شد و به فضای خالی اتاق نگاه کرد.
قلبش خیلی تند میزد.انگشتهاشو لای موهاش کشید و نفس عمیقی کشید.
×کاپیتان لطفا هرچه زودتر برگرد...اگه یکم دیگه بگذره نمیتونم قول بدم که بتونم بیشتر از این جلوی خودمو بگیرم...
STAI LEGGENDO
"Since 1894" Captain Jeon
Fanfiction●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...