_داری چیکار میکنی؟
جونگکوک از تهیونگ که مشغول خوندن یه کتاب فلسفی بود،پرسید.
تهیونگ بی توجه به سوالش،جعبه ی کمکهای اولیه رو روی میز گذاشت._این پیش تو چکار میکنه؟
+مربی کمکهای اولیه رو بهمون یاد داده؛منم میخوام روی تو امتحانشون کنم!
_آقای کیم،من زخم-
+تمرین روی چیزهای واقعی به پیشرفت کمک میکنه،پس زود باش بیااینو گفت و جعبه رو باز کرد.
_فرقی نمیکنه؛تازشم مگه تمرینات دیگه ای هم نداری؟
+بابا ساعت ۶ عصره،تمرین کجا بود؟ لطفا بزار انجامش بدم...ها؟؟؟ لطفا؟؟؟خواست ردش کنه اما خب...متاسفانه خر شد!
_خیلی خب...
با اینکه تهیونگ باید ماموریت دیگه ای انجام میداد،اما خب یکم بالا بردن مهارتهاشم خوب بود دیگه،نه؟
البته همه چی خوب بود تا اینکه جونگکوک شروع کرد به باز کردن دکمه هاش.+هوی چه غلط-چکار داری میکنی؟
_چیه؟ مگه نمی خواستی روی زخم شکمم انجامش بدی؟تهیونگ یه لحظه به شکمش نگاه کرد و بعد به چشماش.
+خب حتما نباید روی شکمت باشه که! روی آرنج و زانو هات هم زخمیه.
_آره ولی اونا خوبن؛این یکی درد میکنه.بلاخره تسلیم شد و آروم "باشه" ای گفت.
روشو اونور کرد تا جونگکوک لباسشو دربیاره._لازم نیست کار خاصی بکنی؛فقط بانداژش رو عوض کن.
گفت و لباسش رو روی صندلی گذاشت.
تهیونگ هم بی توجه به ضربان قلبش،دنبال بانداژ رفت."خاک بر سر اسکولت کنن؛آخه مرد حسابی مگه لخت ندیده ای! اصن نگاش کن چه جذابیتی داره؟ تف توش...این جذابیتو قورت داده لامصب."
بلاخره بانداژ رو پیدا کرد و شروع به بریدنش کرد.
_قاعدتا نباید اول دور کمرم رو اندازه بگیری جناب؟
تهیونگ به سمتش برگشت و...ودف؟
چرا انقدر لخت بود؟ نه یعنی الان که با دقت نگاه میکرد،خیلی...
سیلی ای توی ذهنش به خودش زد و به سمتش رفت.
بانداژی که دور شکمش بود رو باز کرد. و زخم بخیه خورده ی بزرگی که زیرش بود رو دید.
خب یکم عذاب وجدان گرفت...آخه احتمالا این زخم ها وقتی داشته نجاتش میداده،به وجود اومدن!
به هر حال شروع به پیچوندن بانداژ جدید دور کمرش کرد._دستات دارن میلرزن آقای کیم!
+نه خیرم،توهم زد-
_مضطربی؟خنده ی طعنه آمیزی کرد و با صدای آرومی ادامه داد:
+چرا باید مضطرب بشم؟ بخاطر تو؟
بعد از این دیگه تا مدتی حرفی بینشون رد و بدل نشد.
تهیونگ داشت رو برید بانداژ تمرکز میکرد و جونگکوک روی اون.
YOU ARE READING
"Since 1894" Captain Jeon
Fanfiction●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...