تهیونگ برای بار هزارم پوزیشنش رو عوض کرد اما هنوزم نمیتونست بخوابه.
فکرای توی سرش هم که دیگه بدتر.
الان توی اردوگاه بود؛یعنی قرار بود به مدت دو ماه و نیم توی این اردوگاه بخوابه؟هر گروه اتاق مخصوص خودش رو داره،اگه هم گروهی هاش بیدار بودن حداقل یکم خوش میگذشت اما همشون به نظر خواب می اومدن.
تصمیم گرفت اتاق رو ترک کنه و توی راهرو قدم بزنه.
با اینکه ساعت ۱۱ شبه اما آسمون هنوز روشنه.دست هاش رو پشت کمرش قفل کرده بود و آروم اطراف رو میگشت؛تا حالا دانشگاهش رو توی شب ندیده بود. با این که مدل قدیمیشه اما هنوزم باشکوهه.
درخت بزرگی رو دید و تصمیم گرفت زیرش بشینه و به تنه ی درخت تکیه داد.
امشب توی آسمون ستاره ها زیادی بود.
اگه میدونست آسمون شب انقدر زیباست این همه مدت به جای فیلم نگاه کردن و طراحی لباس به اون خیره میشد...
اما آسمون هم تاریکه درست مثل خودش...آسمون رازهای خودش رو داره؛آسمون تاریک شب خیلی زیبا به نظر میرسه اما هیچ وقت نمیدونی چه چیزی رو پنهان کرده...
چه بد که تهیونگ آسمون بود."I still wonder, wonder, beautiful story. Still wonder, wonder best part. I still wonder, wonder next story. I want to make...you mine."
تهیونگ شروع به خوندن کرد آهنگی بود که خودش نوشته بود اما هیچ وقت اجازه شنیدش رو به کسی نمیداد فقط خودش و پیانوش...
_تو توی خوندن استعداد داری آقای کیم!
با شنیدن این صدا جا خورد و به سمتش برگشت.
+وای قلبم...میشه انقدر عجیب غریب نباشی؟
گفت و دستش رو روی قلبش گذاشت.
در واقع تمام مدت جونگکوک کنارش نشسته بود اما متوجه اش نشده بود چون توی سایه پنهان شده بود.
_چرا اینجایی؟ مگه الان نباید توی اتاقت باشی؟
جونگکوک کلاهشو پوشید و صاف روی زمین نشست.
+من...من خوابم نمیبره...بیخوابی دارم...اصلا خودت چرا بیداری؟
_منم مشکل بی خوابی دارم.جونگکوک درحالی که به آسمون نگاه میکرد،گفت.
+اوه واقعا؟
صورت جونگکوک رو بررسی کرد و اخم کرد.
+تو خواب کافی نداری اما همیشه سرحال به نظر میای.درحالی که من شبیه پاندام.
زیر لب گفت ولی جونگکوک شنیدش؛بهش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_شبیه پاندا نیستی!تهیونگ سعی کرد با گاز گرفتن لبش لبخندش رو کنترل کنه.
+واقعا پس شبیه چیم؟
_زامبی.لبخند تهیونگ محو شد و به زانوی جونگکوک ضربه زد.
+خیلی بی مزه ایبعد از اون فقط سکوت و صدایی جیرجیرکها بود که شنیده میشد.
_آقای کیم
جونگکوک سکوت رو شکست و هردو بهم خیره شدن.
+بله؟
_الان...
جوری که انگار داره با خودش کلنجار میره،چندثانیه صبر کرد و بعد ادامه داد:
_الان بهتری؟
به اتفاقی که چند ساعت پیش رخ داد،اشاره کرد.
نگاهش رو از جونگکوک گرفت و لبش رو گزید.
یعنی اهمیت میداد؟
+خب یه جورایی...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"Since 1894" Captain Jeon
Фанфик●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...