×این چه قیمته؟
مادره تهیونگ همونطور که به خرچنگها اشاره میکرد،پرسید.
مغازه ای که توش بودن،تمیز و نسبتا شلوغ بود.بلاخره خرچنگ رو خریدن و از اون مغازه خارج شدن.
×خودت چیزی نمیخوای بخری؟
خواست بگه نه،که چشمش به غرفه ی گوش ماهی افتاد.
_میتونم گوش ماهی بخرم؟
بعد از اینکه مادرش سر تکون داد،به سمت غرفه رفت.
سریع یک کیلو خرید و بعد از گرفتن پلاستیک به سمت مادرش رفت.مادرش داشت با کسی صحبت میکرد و با کمی دقت فهمید که اون شخص کیه.
پس با لبخند به سمتشون رفت.
×اوه...یادم رفت که بگم تهیونگ هم همراهمه!
کاپیتان با لبخند به سمت تهیونگ برگشت.
+صبح بخیر آقای کیم!
_آم...صبح بخیر...و مادرش به دلایلی نامعلوم شروع به خندیدن کرد.
+خب...من دیگه باید برم خانم کیم؛روز خوبی داشته باشید.
اینو گفت و تهیونگ به محض رفتنش رو به مادرش کرد.
_چرا کاپیتان اینجا بود؟
+اون گفت که در کمپِ نزدیکه اینجا بازرسی داشته و سر راهش منو دید و به من کمک کرد تا پلاستیک گوجه هارو حمل کنم.تهیونگ "آها" یی گفت و به مسیرش ادامه داد.
×آیگو~ کاپیتان این روزا انگار زیر پوستش آب رفته و بیشتر لبخند میزنه؛شک ندارم که عاشق شده!
غریزه ی مادرها رو هیچوقت نباید دست کم گرفت!
و البته تهیونگ لبش رو گاز گرفت تا لبخندش گشاد از این که هست نشه!
•••
مدتی گذشت و تقریبا خریدهاشون تموم شده بود.
×یه غرفه ی سیب زمینی فروشی هم اینجا نیست؛تو چیزی ندیدی؟
به اطراف نگاه کرد و به غرفه ای که یکم اونورتر بود،اشاره کرد.
_اونجا هست!
و باهم دیگه به اونجا رفتن.
÷به غرفه ی ما خوش اومدید؛مطمئن باشید که این بهترین انتخابتونه چون ما بهترین و خوشمزه ترین سیب زمینی های شهر رو در اینجا میفروشیم.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"Since 1894" Captain Jeon
Фанфик●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...