بعد از شنیدن اتفاقاتی که افتاده بود،تهیونگ واقعا نمیدونست باید چی بگه!
×به کاپیتان قول دادم که به تو و هیچ کس دیگه ای،چیزی نگم؛اما نتونستم با خودم کنار بیام! در اصل اون کسیه که باید ازش تشکر کنی؛کاپیتان حتی ارتقاش رو از دست داد چون اومده بود تا تورو نجات بده!
از اونجایی که تهیونگ اشکش دم مشکش بود،کم مونده بود گریش بگیره.
خدا میدونه چقد فحشش داده بود..._الان کجاست؟
×توی دفترشون.بعد از تشکر بلند شد و به سمت دفتر جونگکوک رفت.
لبش رو گاز گرفت تا جلوی جونگکوک عین اسکولا گریه نکنه.
در رو محکم باز کرد و باعث شد جونگکوک شوکه بشه.
خب از شانس بدش با دیدن زخم های روی صورت و بانداژهای روی بازو و آرنجش،اشکهاش سرازیر شدن!+اینجا چی کار میکنی؟ مگه الان نباید درحال استراحت-
_من اونی نیستم که باید اینو بهت بگه؟اینو گفت و یه بالش برداشت و سمت جونگکوک بیچاره پرتاب کرد.
_ازت متنفرم!
اما جونگکوک جوابی نداد؛بهش حق می داد بعد حرفهایی که هفته ی پیش بهش گفته بود...
ازت متنفرم برای این که هنوز اهمیت میدی،ازت متنفرم برای این که نجاتم دادی،ازت متنفرم برای این که احساساتم رو به هم ریختی،ازت متنفرم چون با این که بهم صدمه میزنی هنوزم ازت خوشم میاد!
اهمیتی به حرفهایی که از دهنش خارج میشد نمیداد.خیلی عصبانی بود اما همزمان قلبش در عذاب بود.
میخواست سرش داد بزنه میخواست بهش لگد بزنه و از پل پرتش کنه پایین،اما دیدن اون زخم ها برای قلبش زیادی بود...
خب یه جورایی انگار دو قطبی بود چون بعد از حرفهاش سمتش رفت و صورتش رو بین دستهاش گرفت.
_خیلی درد میکنه؟جونگکوک متوجه ی لرزش و نگرانی تهیونگ شده بود و اینا براش زیادی بودن...
دستش رو سمت بازوش برد._کیا این کارو کردن؟ عوضیا! اصلا خوب به نظر نمیای!
سرش رو بالا آپرد و جونگکوکی رو دید که داره لبخند میزنه!
_لبخند میزنی؟ خنده داره؟ من آنقدر نگرانم بعد تو میخندی؟
با عصبانیت گفت و از جاش بلند شد.
_چیه؟ تو-
+متاسفم!انتظارشو نداشت!
+به خاطر کاری که هفته ی پیش کردم و حرفایی که زدم،متاسفم؛منظوری نداشتم فقط خیلی اون روز استرس داشتم و تحت فشار بودم و از قضا روی تو خالیش کردم! از ته دلم متاسفم.
تهیونگ آب بینیش رو بالا کشید و خودش رو جمع و جور کرد.
_پس ما د-دوستیم؟
با خجالت پرسید و جونگکوک لبخند خرگوشی بهش زد.
+البته!
اولین بار بود که لبخندش رو میدید و اون زیادی زیبا بود!
خب اون فقط لبخند زد و انتظار نداشت تهیونگ عین یه کوآلا بپره بغلش کنه!
چه اتفاقی داشت میافتاد؟ منظورم توی قلبشه...
چرا آنقدر تند میزد؟ یکی نیست بهش بگه این فقط تهیونگه اما خب مشکل همینه! این تهیونگه!
تهیونگ صورتش رو توی گودی گردنش فرو برد و گریه کرد.
جونگکوک هم بغلش کرد.
_نمیدونستم اهمیت میدی...فکر نمیکردم...
آب دهنش رو قورت داد.
+چه فکری؟
صداش آروم بود و جوری بود که انگار فقط میخواد تهیونگ بشنوتش!
_فکر نمیکردم بیای و نجاتم بدی!نمیدونست چه جوابی بده چون خودش هم نمیدونست که چرا ازش محافظت کرده بود!
توی اون لحظه میتونست فقط ولش کنه ولی نکرده بود!
اون با قلبش پیش رفته بود!
یه جورایی میشه گفت اونا غریبه هایی بودن که کنارهم حس آشنایی و امنیت میکردن.+گفتی از من خوشت میاد!
جونگکوک خیلی یهویی و بیخود گفت.
تهیونگ فورا از بغلش بیرون اومد و چشماش گرد شده بود._من گفتم؟ چرا باید چنین چیزی بگم؟
میدونست اون حرف رو زده ولی اون لحظه خیلی فقط تحت تاثیر قرار گرفته بود.
و می دونست که گند زده...
+اوهوم گفتی ازم متنفری چون با اینکه بهت صدمه میزنم،هنوزم ازم خوشت میاد!
+آها...حالا به فرض که گفته باشم ولی منظوری نداشتم که!
جونگکوک سرش رو تکون داد.
+اوه...واقعا؟ چه حیف آخه من ازت خوشم میاد...اوکی تهیونگ اپیلاسیون شد...
_ها؟
+گفتم ازت خوشم میاد.سرجاش خشکش زده بود و کلمات توی ذهنش گم شده بودن!
که یهو جونگکوک خندید.
+شوخی کردم!
و بای بای بادبادک خوشحالی...
بالش کنارش رو برداشت و به جونگکوک پرتش کرد.
که جونگکوک از درد هیسی کشید.
_حقت بود!میخواست از اونجا بره که نامه ی آشنایی رو روی میز جونگکوک دید.
===================================بلاخره این داداشمون شل کرد🗿
ESTÁS LEYENDO
"Since 1894" Captain Jeon
Fanfic●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...