𝗣²⁰-𝗚𝗶𝗳𝘁

67 16 2
                                    

(روز بعد)

_مطمئن شو که اینا به دست بوگوم برسه،باشه؟ از طرف من و پدرت هم ازش تشکر کن.
مادرش همون‌طور که غذاهارو بسته بندی میکرد،تند تند بهش یادآوری میکرد تا از بوگوم تشکر کنه.
+باشه هم اینارو بهش میدم هم ازش تشکر میکنم.
اینو گفت. و بعد از گذاشتن غذاها توی کیفش،به اردوگاه برگشت.
همون‌طور که می‌رفت با خودش فکر میکرد که یعنی اونجا هم میبینتش؟
پوووف دوباره داشت بهش فکر میکرد!
با کف دستش به سرش زد و به مسیرش ادامه داد.
.
به محض اینکه وارد اردوگاه شد،هوسوک سریع به سمتش دوید و محکم بغلش کرد.
×تهیونگاااا بلاخره برگشتی!
با فریاد هوسوک،بقیه هم عین کوآلا بهش چسبیدن.
چقدر دوستاش وحش-چقدر دوستاش دلتنگن...
_اهم صبر کنید نمیتونم نفس بکشم.
روی شونه شون زد و دوستاش ازش جدا شدن.
سوکجین همون‌طور که اشکهای مصنوعیش رو پاک میکرد،دستش رو شونه ی تهیونگ گذاشت:
÷خداروشکر که سالمی؛این چندروز از دلتنگی و نگرانی هیچی نمی‌تونستم بخورم،نمیدونی چقدر نگران بودم.
×آهان...جنابعالی فقط بنده رو نخورید؛اونوقت از نگرانی هیچی نخوردی؟
تهیونگ همون‌طور که می‌خندید،با یادآوری چیزی به سمت هوسوک برگشت.
_میدونی بوگوم کجاست؟
×توی اتاقش.

تشکر کرد و به سمت اتاق بوگوم رفت.
چون حواسش نبود بدون در زدن وارد شده و لعنت بهش...
بوگوم مشغول لباس عوض کردن بود و تقریبا لخت بود.
سریع صورتش رو برگردوند و طرف دیگه ای نگاه کرد.
+اوه...چند لحظه صبر کن الان لباسمو می‌پوشم...
بوگوم گفت و پیراهنش رو پوشید.
خواست چیزی دیگه ای بگه که چیزی نظرش رو جلب کرد.
+اوه تهیونگ تویی؟
تهیونگ سریع به سمتش برگشت و صورت سرخ شده اش رو به نمایش گذاشت.
بوگوم با دیدن تهیونگ سریع رفت و بغلش کرد.
+اوه پسر! خوشحالم که حالت خوبه.
بوگوم از بغلش در اومد و تهیونگ هم بهش لبخند زد.
_همش به لطف توعه.
دستش رو دراز کرد و غذاهارو به سمت بوگوم گرفت.
_مادرم برای تشکر درست کرده.
+اوه...دستشون درد نکنه اما-
_اما نداریم! مامانم پوسمو میکنه؛تازشم منم میخوام ازت تشکر کنم برای نجات دادنم.
بوگوم سر تکون داد و تهیونگ هدایا رو توی دستش جا داد.وقتی بوگوم گرفتش تهیونگ لبخند بزرگی زد.
_اینا برای توان چه بخوای چه نخوای.
+آها...مم-ممنون

"Since 1894" Captain JeonDove le storie prendono vita. Scoprilo ora