×چهار دور بدویین
همه ی سربازها در زمینی بیضی شکل،به گروه های هفت نفره تقسیم شده بود که البته خودشون اون گروه هارو انتخاب میکردن.
تهیونگ به اطرافش نگاه کرد؛اینکه همه همدیگه رو میشناسن خیلی براش بد بود،برای اون همه ی صورتها ناآشنا بودن و این مضطربش میکرد.
البته بی خبر از جونگکوکی که طبق دستور ژنرال داشت چهارچشمی میپادش.اما خب نمیدونست الان باید بره پیشش یا نه؛شبیه گمشده ها به نظر میرسید.
خوشبختانه یک نفر روی شونش زد.با اینکه نمیشناختش ولی بازم ته دلش خوشحال شده بود.
اون مرد جوری بود که انگار انرژی خورشید رو از خودش متشعش میکنه._هی،هنوز عضو گروهی نشدی؟
پرسید و تمام تلاشش رو کرد تا اون رو نترسونه؛اما چه کسی از لبخند به این کیوتی میترسید؟
+ن-نه،هنوز نشدم.
+پس...میتونی عضو گروه ما بشی؛اسم من هوسوکه،از ملاقات خوشبختم!تهیونگ هم متقابلاً لبخند زد.نمیدونست چرا اما از همین الان از هوسوک خوشش اومده بود.
سمت گروهشون رفتن؛الان هفت نفرشون تکمیل بود.
کیم نامجون،سولیون،جه جانگ هوانگ عه،سوکجین،پارک بوگوم،هوسوک و تهیونگ!همشون متوجه ی اضطراب تهیونگ شده بودن و برای همین سعی داشتن یخشش رو آب کنم.
بعد از مدتی،کاپیتان بلاخره صحبت کرد:
_خب میبینم که همتون باهم آشنا شدین.حالا وقت کاره.
کاپیتان بالاخره صحبت کرد.
همه ی سربازها راست ایستادن و صورتهاشون در جدی ترین حالت ممکن بود.
با دیدنشون یه سوالی از ذهن تهیونگ عبور کرد.
"یعنی همشون استریتن؟ وا؟ میشه؟"
_همون جور که قبلا گفتم پنج دور دور زمین بدوین؛ میتونین شروع كنين.همه جمع شدن و شروع به دویدن کردن.
همش دو دور دویده بودن اما تهیونگ همین الانشم کلافه شده بود؛ولی جلل الخالق! هیچ کدوم از هم تیمی هایش یه ذره هم خسته به نظر نمیاومدن!دور پنجم رو شروع کردن.
پاهای تهیونگ دیگه داشتن از جاش گنده میشدن؛تمام عمرش مشغول نقاشی و طراحی لباس بوده و اصلا به این جور کارها عادت نداره!سربازها به جای اولشون برگشتن و از اون جایی که کارشون تموم شده بود کاپیتان فرمان جدیدی داد.
KAMU SEDANG MEMBACA
"Since 1894" Captain Jeon
Fiksi Penggemar●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...