÷مطمئنم که همتون از قوانین داخل جنگل باخبرید؛صدا خفه کن هاتونو همراهتون داشته باشید تا به هیچ وجه حیوانات رو آزار ندید؛متوجه شدید؟
÷بله قرباندستیار جعبه رو به مربی داد:
×این جعبه شامل تمام ماموریت های شما هست؛اما قبل از اون باید افراد به گروه های دو نفره تقسیم بشن.
مربی تایید کرد و شروع به گروه بندی کرد.
÷پارک بوگوم و کیم تهیونگ
تهیونگ با فهمیدن اینکه هم گروهیش کیه،ناخواسته نگاهش سمت جونگکوک رفت.
از حسادتش خبر داشت اما الان که نگاهش میکرد انگار مشکله چندانی هم نداشت و شاید خودش زیادی حساس شده بود؛برای همین سمت بوگوم رفت.÷شما باید یک نفر رو در داخل انتخاب کنید؛ماموریت شما روی کاغذی که بهتون تحویل داده میشه،نوشته شده و زمان هم ۲۰ دقیقه است.
سربازها توی صف ایستادن و ماموریتی که نمیدونستن چیه رو انتخاب کردن.
بعضی ها گیج و ناراحت و بعضی ها هم خوشحال بودن.و خوشبختانه تهیونگ جز گروه دومی بود.
کاغذ رو به بوگوم هم نشون داد._ماله ما راحته!
بوگوم شروع به خواندن کاغذ کرد:
×فقط با یک گلوله به آهو شلیک کنید؛حق با توعه،آسونه؛اما اگه ماموریت این باشه یعنی باید به سرش شلیک کنیم!
تهیونگ لبخند زد و سر تکون داد،با اینکه ته دلش یه اضطراب مزخرفی گرفته بود!
÷محصول نهایی خودتون رو بیارید و به همینجا برگردید؛۲۰ دقیقه ی شما از همین الان شروع میشه!
همه ی سربازها بلافاصله به محل تعیین شده رفتن و ماموریت خودشون رو شروع کردن.
تهیونگ با نگاهش همه جا رو نگاه میکرد اما اونجا فقط یک آهو بود.
•••
ده دقیقه بود که داشتن دنباله یه آهو میگشتن و اول از همه تهیونگ بود که خسته شد.
دیگه کم آورد و به درختی تکیه داد.
×حالت خوبه؟
_میشه...یکم...استراحت کنیم؟ دیگه جون ندارم.
×باشه ولی فقط ۳۰ ثانیه.
_چیییییی؟
×باشه باشه شوخی کردم؛فکر کنم یک دقیق-حرفش با فریاد بلند تهیونگ قطع شد.
×چ-چی شده؟
_این دیگه چه کوفتیه؟؟؟تهیونگ سریع پیرهن بوگوم رو گرفت و پشت سرش قایم شد.
_یه...یه چیزی به مچ پام برخورد کر-
Hissssssssssss
و دوتاشون عین سگ ترسیدن.
مار درست روبروشون بود و اون دوتا خایه نداشتن حتی تکون بخورند.خب غریزه ی بوگوم این بود که اگه با آرامش دور بشید،مار بهتون حمله نمیکنه؛چون مار زمانی به سمتتون هجوم میاره که تحریکش کنید.
اما خب...×تهیونگ باید سریع فرار کنیم!
_دیوونه ای؟ میخوای بمی-یا مسیییییییح!!!وقتی دید مار داره به سمتشون میاد عین اسب شیعه کشید و شروع به دویدن کرد.
بوگوم هم زیرلب فحشی داد و دنبالش دوید.
×تهیونگ!!! بایست.
درحالی که تهیونگ فقط میدوید؛هیچکس درک نمیکنه که اون چقدر از مار ها متنفره و قاعدتاً نمیخواست توی این دوره بخاطر زهر مار جوون مرگ بشه.
×تهیونگ بایست دیگه خبرت.
صدای فریادش رو شنید اما انگار پاهاش و خودش دوتا موجود متفاوت بودن.
×این منطقه ی مینه!
و بلاخره ایستاد!
×چ-چی؟
بوگوم روی زانوهاش ایستاد و نفس نفس میزد.
×مربی گفت که توی این منطقه مین های زیادی وجود داره؛تو به حرفاش گوش نمیکردی،نه؟
_داری شوخی میکنی دیگه؟صاف ایستاد و سرشو تکون داد.
×چرا باید درباره ی این موضوع شوخی کنم؟
_من از کجا بدونم...خب شاید میخوای دستم بندازی!بوگوم پوزخند زد و به روبروش اشاره کرد.
×خب پس میتونی امتحانش کنی تا ببینی کی شوخی میکنه!
تهیونگ به جایی که اشاره میکرد نگاه کرد و خب گرخید.
×من یه تکنسین خنثی سازی بمبم و مین هارو خوب میشناسم؛من هیچوقت خطایی نمی-
و برای چند لحظه فقط سکوت بود که فریاد میزد.
طوری همه جا ساکت شد که یه لحظه فکر کرد بوگوم مرده.
_خ-خوبی؟
و پسر کوچیکتر لبخند زد.
×ال-ال-البته!
_ولی خوب نیستیاو شروع به بررسیش کرد.
×من...عالیم!
_نکنه...پا روی...مین گذاشتی؟ وای پشمام!
×نه بابا دیوونه ای؟ من تکنسین خنثی سازی بمب-وااااایییییی...جونِ هرکی مپرستی کمکم کن!!!مثل اینکه واقعا پا روی مین گذاشته!
اما تنها چیزی که دریافت کرد تهیونگی بود که روی شکمش خم شده و از شدت خنده داشت منفجر میشد...
_چی شد آقای تکنسین خنثی سازی بمب؟ ریدی که!
حتی لحظه ای به این فکر نکرد که ممکنه بوگوم جدی جدی بمیره و فقط میخندید...
•••
میخواستم هرروز آپ کنم ولی احساس میکنم کسی نمیخونه*-*
گگگگگگ🦖🦖🦖🦖
اصن حالا که اینطوریه هرروز آپ میکنم به شما هم ربطی نداره💅🏻
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"Since 1894" Captain Jeon
Фанфик●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...