𝗣³⁷_𝗕𝗼𝗺𝗯

73 19 18
                                    

÷مطمئنم که همتون از قوانین داخل جنگل باخبرید؛صدا خفه کن هاتونو همراهتون داشته باشید تا به هیچ وجه حیوانات رو آزار ندید؛متوجه شدید؟
÷بله قربان

دستیار جعبه رو به مربی داد:

×این جعبه شامل تمام ماموریت های شما هست؛اما قبل از اون باید افراد به گروه های دو نفره تقسیم بشن.

مربی تایید کرد و شروع به گروه بندی کرد.

÷پارک بوگوم و کیم تهیونگ

تهیونگ با فهمیدن اینکه هم گروهیش کیه،ناخواسته نگاهش سمت جونگکوک رفت.
از حسادتش خبر داشت اما الان که نگاهش میکرد انگار مشکله چندانی هم نداشت و شاید خودش زیادی حساس شده بود؛برای همین سمت بوگوم رفت.

÷شما باید یک نفر رو در داخل انتخاب کنید؛ماموریت شما روی کاغذی که بهتون تحویل داده میشه،نوشته شده و زمان هم ۲۰ دقیقه است.

سربازها توی صف ایستادن و ماموریتی که نمی‌دونستن چیه رو انتخاب کردن.
بعضی ها گیج و ناراحت و بعضی ها هم خوشحال بودن.

و خوشبختانه تهیونگ جز گروه دومی بود.
کاغذ رو به بوگوم هم نشون داد.

_ماله ما راحته!

بوگوم شروع به خواندن کاغذ کرد:

×فقط با یک گلوله به آهو شلیک کنید؛حق با توعه،آسونه؛اما اگه ماموریت این باشه یعنی باید به سرش شلیک کنیم!

تهیونگ لبخند زد و سر تکون داد،با اینکه ته دلش یه اضطراب مزخرفی گرفته بود!

÷محصول نهایی خودتون رو بیارید و به همینجا برگردید؛۲۰ دقیقه ی شما از همین الان شروع میشه!

همه ی سربازها بلافاصله به محل تعیین شده رفتن و ماموریت خودشون رو شروع کردن.

تهیونگ با نگاهش همه جا رو نگاه میکرد اما اونجا فقط یک آهو بود.

•••

ده دقیقه بود که داشتن دنباله یه آهو میگشتن و اول از همه تهیونگ بود که خسته شد.

دیگه کم آورد و به درختی تکیه داد.

×حالت خوبه؟
_میشه...یکم...استراحت کنیم؟ دیگه جون ندارم.
×باشه ولی فقط ۳۰ ثانیه.
_چیییییی؟
×باشه باشه شوخی کردم؛فکر کنم یک دقیق-

حرفش با فریاد بلند تهیونگ قطع شد.

×چ-چی شده؟
_این دیگه چه کوفتیه؟؟؟

تهیونگ سریع پیرهن بوگوم رو گرفت و پشت سرش قایم شد.

_یه...یه چیزی به مچ پام برخورد کر-

Hissssssssssss
و دوتاشون عین سگ ترسیدن.
مار درست روبروشون بود و اون دوتا خایه نداشتن حتی تکون بخورند.

خب غریزه ی بوگوم این بود که اگه با آرامش دور بشید،مار بهتون حمله نمیکنه؛چون مار زمانی به سمتتون هجوم میاره که تحریکش کنید.
اما خب...

×تهیونگ باید سریع فرار کنیم!
_دیوونه ای؟ میخوای بمی-یا مسیییییییح!!!

وقتی دید مار داره به سمتشون میاد عین اسب شیعه کشید و شروع به دویدن کرد.

بوگوم هم زیرلب فحشی داد و دنبالش دوید.

×تهیونگ!!! بایست.

درحالی که تهیونگ فقط میدوید؛هیچکس درک نمیکنه که اون چقدر از مار ها متنفره و قاعدتاً نمی‌خواست توی این دوره بخاطر زهر مار جوون مرگ بشه.

×تهیونگ بایست دیگه خبرت.

صدای فریادش رو شنید اما انگار پاهاش و خودش دوتا موجود متفاوت بودن.

×این منطقه ی مینه!

و بلاخره ایستاد!

×چ-چی؟

بوگوم روی زانوهاش ایستاد و نفس نفس میزد.

×مربی گفت که توی این منطقه مین های زیادی وجود داره؛تو به حرفاش گوش نمی‌کردی،نه؟
_داری شوخی میکنی دیگه؟

صاف ایستاد و سرشو تکون داد.

×چرا باید درباره ی این موضوع شوخی کنم؟
_من از کجا بدونم...خب شاید میخوای دستم بندازی!

بوگوم پوزخند زد و به روبروش اشاره کرد.

×خب پس میتونی امتحانش کنی تا ببینی کی شوخی می‌کنه!

تهیونگ به جایی که اشاره میکرد نگاه کرد و خب گرخید.

×من یه تکنسین خنثی سازی بمبم و مین هارو خوب میشناسم؛من هیچوقت خطایی نمی-

و برای چند لحظه فقط سکوت بود که فریاد میزد.

طوری همه جا ساکت شد که یه لحظه فکر کرد بوگوم مرده.

_خ-خوبی؟

و پسر کوچیکتر لبخند زد.

×ال-ال-البته!
_ولی خوب نیستیا

و شروع به بررسیش کرد.

×من...عالیم!
_نکنه...پا روی...مین گذاشتی؟ وای پشمام!
×نه بابا دیوونه ای؟ من تکنسین خنثی سازی بمب-وااااایییییی...جونِ هرکی مپرستی کمکم کن!!!

مثل اینکه واقعا پا روی مین گذاشته!

اما تنها چیزی که دریافت کرد تهیونگی بود که روی شکمش خم شده و از شدت خنده داشت منفجر میشد...

_چی شد آقای تکنسین خنثی سازی بمب؟ ریدی که!

حتی لحظه ای به این فکر نکرد که ممکنه بوگوم جدی جدی بمیره و فقط می‌خندید...

•••می‌خواستم هرروز آپ کنم ولی احساس میکنم کسی نمیخونه*-*گگگگگگ🦖🦖🦖🦖اصن حالا که اینطوریه هرروز آپ میکنم به شما هم ربطی نداره💅🏻

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

•••
می‌خواستم هرروز آپ کنم ولی احساس میکنم کسی نمیخونه*-*
گگگگگگ🦖🦖🦖🦖
اصن حالا که اینطوریه هرروز آپ میکنم به شما هم ربطی نداره💅🏻

"Since 1894" Captain JeonМесто, где живут истории. Откройте их для себя