امگا با صدایی که بهخاطر فرورفتن صورتش به سینهی تهیونگ، خفه شده بود، پرسید: «چکار میکنی، آلفا؟»«اسمم تهیونگه؛ و اینکه دارم سعی میکنم گرمتون کنم. راحت نیستی؟»
حلقهی دستهاش رو دور بدنِ فرمانده تنگتر کرد و موجب خندیدنِ بیصدای جونگکوک شد. بودن بین بازوهای آلفاش حس خوبی داشت و تولهشون رو آروم میکرد؛ اما فرمانده لجبازتر از اونی بود که به این موضوع اعتراف کنه. با وجود اینکه کاملاً از آغوش تهیونگ احساس رضایت داشت.
«بد نیست.»
امگا با لحنی خشک که رضایتش رو کاملاً مخفی میکرد، پاسخ داد و بینیاش رو به سینهی تهیونگ کشید. حضور بانداژ دور سینهاش اجازه نمیداد تا کاملاً از لمس پوستش لذت ببره؛ اما همینکه میتونست گرمای آغوشش رو همراه با رایحهی ضعیفش احساس کنه، برای اینکه بتونه یک خواب آروم و راحت داشته باشه، کافی بود.
البته جونگکوک یه چیز رو نتونست بهخوبی مخفی کنه؛ اون هم رایحهی ضعیف و شیرین شدهاش بود که آلفای تهیونگ به تازگی داشت با قابلیتهاش آشنا میشد.
شیرینشدنِ رایحه یعنی امگاش راضی بود و از بغلش خوشش اومده!تهیونگ با تحلیل این موضوع و حقیقتی که حتی اگه اشتباه معنی شده بود باز هم میخواست که واقعیت داشته باشه، لبخند پررنگی زد و جوری که به موجود بغلکردنی بین بازوهاش _البته از نظر خودش_ آسیبی نزنه، بدنش رو چفت خودش کرد و بینیش رو داخل موهاش فرو برد.
امگای فرمانده از نظر جثه تفاوت چندانی با تهیونگ نداشت، شاید حتی در برخی نقاط مثل بازوهاش اندامِ امگا ورزیده و درشتتر بود؛ اما برای تهیونگی که جفتش رو یه امگای بغلکردنی میدید، جونگکوک کوچیکترین تفاوتی با یک خرگوش کوچولوی ریزجثه نداشت که به راحتی بین بازوهاش گم میشد و میتونست حسابی بچلوندش!
«پس دوستش داری.»
آلفا با لحنی سرخوش لب زد و امگا باز هم تمام تلاشش رو کرد تا صداش واضح به گوش برسه.
«گفتم که، بد نیست.»
ولی در نهایت مثل بار اول صداش خفه شنیده شد و این بدجوری از نظر تهیونگ بامزه بود.
«الههی ماه، چقدر دوستداشتنی!»
«تهیونگ!»
امگا با صدای بلند غرش کرد و تهیونگ ریز خندید. چرا از نظرش حتی غرزدنش هم بامزه شده بود؟
«هیس، تولهمون بیدار میشه ماه.»
«الههی ماه خودت بهم صبر بده!»
YOU ARE READING
My you
Fanfiction_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهمتر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی میدید درجا بچهاش رو از دست می داد؛ اما چون در حالت گرگینه... تهیونگ که تا اون لحظه با دقت به حرفهای ساحره گوش می...