قسمت اول: ماهِ چشم آبی

11.4K 982 350
                                    

دست‌به‌سینه همراه با اخم ظریفی میون ابروهاش ایستاده و نظاره‌گر تمرین‌های سخت افرادش بود. چند روزی می‌شد که حال خوشی نداشت و ترجیح می‌داد کمی از تمرین‌ها فاصله بگیره؛ البته اگه تذکرهای پدرش و منع‌‌ شدن از تمرین‌های سخت رو دلیل اصلی قرار نمی‌داد.
اون‌قدر مغرور بود که ترجیح می‌داد دلیل تمرین‌ نکردن رو حوصله‌‌‌نداشتن خودش تلقی کنه؛ نه منع‌‌ شدن از طرف پدرش.

آخرین ماه از فصل پاییز بود و هوا روزبه‌روز سردتر می‌شد. با وجود سرمای هوا، افرادش جوری عرق می‌ریختن که گویا وسط چله‌ی تابستون درحال تمرین بودن؛ هرچند با اون لباس‌های ضخیمی که دوخته شده از پوست حیوان‌های اهلی و درنده‌ی مناطق کوهستانی بود؛ حتی اگه سخت تمرین نمی‌کردن، باز هم گرمشون می‌شد.

ماگ قهوه زیر بینیش قرار گرفت و اخم ظریفش به مرور محو شد. عنبیه‌های دو رنگش گوشه‌ی چشم‌های گردش کشیده شد و پرسید: «الان نباید سر تمرین باشی، هوسوک؟»

هوسوک ماگ قهوه رو روی حصار چوبی بالکن گذاشت و‌ چشم‌های عسلی رنگش رو داخل کاسه چرخوند.

«چرا؛ اما صبح برای صبحونه نیومدی، الان هم حدوداً دو ساعته اینجا ایستادی و زل زدی به افرادت. گفتم حداقل یه قهوه برات بیارم حال‌وهوات‌ عوض بشه.»

سری به نشونه‌ی تشکر خم کرد و بدون گرفتن نگاه‌اش از افرادِ درحال تمرین، پاسخ داد: «ممنون؛ اما میل ندارم.»

روی پاشنه‌ی پا چرخید و بدون حرف دیگه‌ای بالکن رو ترک کرد. اتاق فرمانده با زمین‌تمرین فاصله‌ی زیادی داشت و خروج جونگ‌کوک از ساختمون، همراه شد با ایستادن تمامی افرادش و تعظیم نود‌ درجه برای فرمانده‌ی جوانی که به تازگی جایگزین فرمانده‌ی سابق شده بود.

جواب احترام افرادش رو با خم‌کردن سرش داد و راهیِ اتاق جدیدش شد.

حدوداً یک ‌ماه‌ونیم از زمانی که پدرش جایگاه فرماندهی رو به جونگ‌کوک داده بود می‌گذشت و همه چیز طبق اصول و با برنامه پیش می‌رفت.
افراد با فرمانده‌ی جدید به خوبی خو گرفته بودن و با جدیت تمرین‌ها رو پیش می‌بردن.

قبل از رسیدن به اتاق، صدای خنده‌ی توله‌های قدو‌نیم‌قد، توجه فرمانده‌ی جوان رو جلب کرد و ایستاد تا به توله‌ها برخورد نکنه‌. توله‌های ماده که داخل اون لباس‌های پوستیِ قهوه‌ای رنگ، مثل آهو کوچولوهای پُرجنب‌و‌جوش بودن؛ به‌سرعت از توله‌های نر سبقت گرفتن و با رسیدن اون‌ها، صدای جیغ‌وخنده‌‌شون بلند شد.

مربی جوان که بانویی زیبارو با ظاهری آراسته و دلنشین و البته چهره‌ی وحشت‌زده بود، در چند قدمی فرمانده دست از دویدن برداشت و به نفس‌‌نفس افتاد. توله‌ها هرلحظه دورتر می‌شدن و نگاه مربی نگران‌‌تر. چتری‌های قهوه‌ای رنگش رو کنار زد و بعد از مرتب کردن موهای بافته شده‌اش، قدمی به عقب برداشت. حتی از زیر اون لباس‌های پوستی و ضخیم، اندام ورزیده‌ی فرمانده قابل مشاهده بود و ابهت مرد رو چند برابر می‌کرد.
جونگ‌کوک سرفه‌ی کوتاهی کرد و هر دوتا دست‌هاش رو پشت کمرش قفل و سینه ستبر کرد.

My you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora