قسمت سی و دوم: باورِ دروغین

4.1K 734 475
                                    


اولین حسی که بعداز به‌دست آوردن هوشیاریش تجربه کرد، درد و کوفتگی در اندام‌هاش بود. تمامی عضلاتش گرفته بودن و نمی‌ذاشتن تا از جای گرم‌و‌نرمی که داخلش قرار گرفته بود لذت ببره.

صدای آواز پرندگان و روشنایی پشت پلک‌هاش خبر از صبح‌شدن می‌داد و خیلی ناگهانی با یادآوری اینکه توی چه موقعیتی بوده، پلک‌های سوزناک و سنگین‌شده‌اش رو از همدیگه باز کرد و به سقف چوبی بالای سرش خیره شد.

اینجا دیگه کجا بود؟

«بیدار شدی؟»

تهیونگ نگاه گیج‌شده‌اش رو به‌طرف صدا چرخوند و با صورت گل خواستنیش مواجه شد.
جونگ‌کوک دست‌به‌سینه روی صندلی نشسته بود و با چهره‌ای خسته؛ اما آروم و لطیف بهش نگاه می‌کرد.
یعنی این هم یک خوابِ شیرین دیگه بود؟
یا اینکه واقعاً مرده بود و حالا توی بهشت داشت پاداش اعمال خوبش رو می‌گرفت؟

«حالت خوبه؟»

با اشاره‌ی سر جوابش رو داد و لب‌های خشک‌ و چسبیده به‌ همش از همدیگه فاصله گرفتن. گلوش خشک بود و ادای کلمات خیلی سخت به‌نظر می‌رسید؛ اما بالأخره زبون باز کرد و با وجود گرفتگی صداش و خشکی گلوش، پرسید: «من کجام؟»

امگا دم عمیقی گرفت و تکیه‌اش رو از صندلی برداشت. ساعت‌های زیادی رو به نشستن و تماشای چهره‌ی آلفای بیهوش و رنگ‌پریده‌اش سپری کرده بود و حالا حس می‌کرد بدنش روی صندلی خشک شده.
نخودِ توی شکمش تا قبل‌از بیدارشدن آلفا داشت بی‌قراری می‌کرد و حالا به‌محض شنیدن صدای تهیونگ آروم گرفته بود. ظاهراً اون توله‌ از همین حالا انتخاب کرده بود که کدوم باباش رو بیشتر دوست داره. کوچولوی بی‌انصاف!

«داخل اتاقِ من.»

تهیونگ جوابش رو پای سرگیجه و خمار‌بودنِ خودش گذاشت و سعی کرد توی جاش بلند بشه؛ اما دردی که توی اندام‌هاش پیچید، مانع بلندشدنش شد و زیرلب نالید.

امگای فرمانده کنارش روی تخت نشست و همراه با اخمی میون ابروهاش، دستی به پیشونیش کشید و بدنش رو که برهنه و باند‌پیچی‌شده زیر پتو قرار گرفته بود، بررسی کرد. کمی تب داشت و گونه‌هاش گل انداخته بودن؛ اما بهتر از روزهای گذشته به‌نظر می‌رسید.

«بلند نشو، هنوز زخم‌هات کاملاً خوب نشدن.»

تهیونگ با نگاهی خمار که هنوز هم گیج ‌و‌ سردرگم بود، به چهره‌ی جونگ‌کوک زل زد و ناخواسته لبخندی روی لب‌هاش نشست.

«دوباره دارم خواب می‌بینم؟»

گره ابروهای فرمانده با سؤالِ آلفا، باز شد و ابروهاش بالا پریدن. داشت هذیون می‌گفت؟ اما تبش اون‌قدری نبود که بخواد هذیون بگه.

My you Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin