قسمت هفتم: گرگِ چشم یاقوتی

4.1K 726 154
                                    

گرگینه‌ی جوان لب‌هاش رو با زبونش تر کرد و جونگ‌کوک از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداخت.
از طرفی کنجکاو شده بود که تهیونگ چی می‌خواست و از طرفی دلش نمی‌خواست بدونه خواسته‌ی تهیونگ چیه.
اگر چیز نامعقولی بود چی؟

«می‌تونم اسمت رو بدونم؟»

ثانیه‌ها درحال سپری‌‌شدن بودن و آلفای جوان با سکوت ارکیده هرلحظه اضطراب بیشتری رو در وجودش احساس می‌کرد و خودش رو بابت درخواستی که اصلاً پیچیده و نامعقول نبود، سرزنش کرد.
آلفای جوان لب‌های خشک‌شده‌اش رو با زبون تر کرد و نگاهی به ارکیده‌ی وحشی انداخت. نه چیزی می‌گفت نه کار خاصی انجام می‌داد و تنها در سکوت و با چشم‌هایی که احساس تعجب رو در خود جای داده بودن به تهیونگِ مضطرب نگاه می‌کرد.
نکنه عصبانیش کرده بود؟
اما عصبانی به‌نظر نمی‌رسید.
آلفای جوان بزاقش رو بی‌صدا بلعید و لب تر کرد تا بحث رو عوض کنه که گرگِ خوش‌بو دست پیش گرفت و گفت: «جونگ‌کوک، اسمم جونگ‌کوکه.»

«جونگ‌کوک.»

آهسته با خودش تکرار کرد و لبخند شیرینی زد.
درست طبق انتظارش، گرگِ خوش‌بو علاوه بر چهره‌ی بوسیدنی و عطر شیرینش حتی اسم زیبایی هم داشت و تهیونگ نتونست جلوی خودش رو بگیره و گفت: «اسم زیبایی داری؛ درست مثل خودت.»

جمله‌ی دوم رو رسماً توی دلش زمزمه کرد و به گوش جونگ‌کوک نرسید؛ اما امگای جوان فقط با همون تعریف ساده‌ای که تهیونگ از اسمش کرد، با خجالتی پنهان سر به زیر انداخت و گلوش رو صاف کرد.
اون نه شخصیت خجالتی داشت و نه شخصی با یک روحیه‌ی نرم و لطیف بود؛ اما با کوچیک‌ترین تعریف‌ها از جانب تهیونگ، گونه‌هاش گل می‌انداختن و احساس شرم می‌کرد.
امگای جوان یک‌‌ضرب از روی زمین بلند شد و خاک لباس‌هایی که متعلق به تهیونگ بودن رو تکوند. به‌جای رفتن سمت رودخونه، به جایی برگشت که گوزن رو شکار کرده بود و لاشه‌ی بی‌جون حیوان چهارپا رو همراه خودش کشید.

تمام مدت تهیونگ بدون پرسیدن حتی یک سؤال حرکات جونگ‌کوک رو دنبال می‌کرد و وقتی جونگ‌کوک گوزن رو روی زمین رها کرد، بالأخره به حرف اومد و پرسید: «چه‌کار می‌کنی؟»

«چاقوت رو بده.»

جونگ‌کوک جواب تهیونگ رو نداد و در عوض با دراز کردن دستی که دوباره خونی شده بود، از تهیونگ تقاضای چاقوش رو کرد؛ اما وقتی چند ثانیه گذشت و حرکتی از جانب تهیونگ ندید، دستش رو تکون داد و با اشاره‌ی سر بهش فهموند که منتظر چاقوئه.
تهیونگ منِ‌و‌من‌کنان کمی شونه‌هاش رو عقب و جلو کرد. همون موقع که گوزن به‌طرفش حمله کرده بود از ترس چاقوش رو انداخت و حالا نمی‌دونست کجا افتاده. شاید همون‌جایی که آخرین بار نشسته بود، چاقو هم همون‌جا بود.

My you Où les histoires vivent. Découvrez maintenant