گرگینهی جوان لبهاش رو با زبونش تر کرد و جونگکوک از گوشهی چشم نگاهی بهش انداخت.
از طرفی کنجکاو شده بود که تهیونگ چی میخواست و از طرفی دلش نمیخواست بدونه خواستهی تهیونگ چیه.
اگر چیز نامعقولی بود چی؟«میتونم اسمت رو بدونم؟»
ثانیهها درحال سپریشدن بودن و آلفای جوان با سکوت ارکیده هرلحظه اضطراب بیشتری رو در وجودش احساس میکرد و خودش رو بابت درخواستی که اصلاً پیچیده و نامعقول نبود، سرزنش کرد.
آلفای جوان لبهای خشکشدهاش رو با زبون تر کرد و نگاهی به ارکیدهی وحشی انداخت. نه چیزی میگفت نه کار خاصی انجام میداد و تنها در سکوت و با چشمهایی که احساس تعجب رو در خود جای داده بودن به تهیونگِ مضطرب نگاه میکرد.
نکنه عصبانیش کرده بود؟
اما عصبانی بهنظر نمیرسید.
آلفای جوان بزاقش رو بیصدا بلعید و لب تر کرد تا بحث رو عوض کنه که گرگِ خوشبو دست پیش گرفت و گفت: «جونگکوک، اسمم جونگکوکه.»«جونگکوک.»
آهسته با خودش تکرار کرد و لبخند شیرینی زد.
درست طبق انتظارش، گرگِ خوشبو علاوه بر چهرهی بوسیدنی و عطر شیرینش حتی اسم زیبایی هم داشت و تهیونگ نتونست جلوی خودش رو بگیره و گفت: «اسم زیبایی داری؛ درست مثل خودت.»جملهی دوم رو رسماً توی دلش زمزمه کرد و به گوش جونگکوک نرسید؛ اما امگای جوان فقط با همون تعریف سادهای که تهیونگ از اسمش کرد، با خجالتی پنهان سر به زیر انداخت و گلوش رو صاف کرد.
اون نه شخصیت خجالتی داشت و نه شخصی با یک روحیهی نرم و لطیف بود؛ اما با کوچیکترین تعریفها از جانب تهیونگ، گونههاش گل میانداختن و احساس شرم میکرد.
امگای جوان یکضرب از روی زمین بلند شد و خاک لباسهایی که متعلق به تهیونگ بودن رو تکوند. بهجای رفتن سمت رودخونه، به جایی برگشت که گوزن رو شکار کرده بود و لاشهی بیجون حیوان چهارپا رو همراه خودش کشید.تمام مدت تهیونگ بدون پرسیدن حتی یک سؤال حرکات جونگکوک رو دنبال میکرد و وقتی جونگکوک گوزن رو روی زمین رها کرد، بالأخره به حرف اومد و پرسید: «چهکار میکنی؟»
«چاقوت رو بده.»
جونگکوک جواب تهیونگ رو نداد و در عوض با دراز کردن دستی که دوباره خونی شده بود، از تهیونگ تقاضای چاقوش رو کرد؛ اما وقتی چند ثانیه گذشت و حرکتی از جانب تهیونگ ندید، دستش رو تکون داد و با اشارهی سر بهش فهموند که منتظر چاقوئه.
تهیونگ منِومنکنان کمی شونههاش رو عقب و جلو کرد. همون موقع که گوزن بهطرفش حمله کرده بود از ترس چاقوش رو انداخت و حالا نمیدونست کجا افتاده. شاید همونجایی که آخرین بار نشسته بود، چاقو هم همونجا بود.

VOUS LISEZ
My you
Fanfiction_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهمتر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی میدید درجا بچهاش رو از دست می داد؛ اما چون در حالت گرگینه... تهیونگ که تا اون لحظه با دقت به حرفهای ساحره گوش می...