قسمتِ چهل‌و‌یکم: تلنگر

2.1K 644 810
                                    

جونگ‌کوک با ناله‌ای آروم و سنگین، چشم‌هاش رو باز کرد و نگاه تارش داخل کلبه چرخید؛ ولی به‌محض دیدن تهیونگ و جوهی، خستگی جاش رو به وحشت داد و مردمک‌های سیاه‌رنگش داخل عنبیه‌های دورنگش تنگ شدن.

جوهی، فوراً بازوی برادرش رو لمس کرد و با وجود سخت‌بودن شرایط و حال دگرگون‌شده‌ی خودش، آهسته لب زد: «چیزی نیست جونگ‌کوک، آروم باش.»

ساحره نزدیک‌تر اومد و با جدیتی که توی صداش موج می‌زد، پرسید: «حالت بهتره؟ داشتی همه رو سکته می‌دادی. می‌دونی چند ساعت بیهوش بودی؟»

جونگ‌کوک با چشم‌های خسته و نیمه‌باز به دور و اطرافش نگاه کرد و ناگهان متوجه حضور فردی غریبه شد. نگاهش به‌سمت ته‌یان افتاد، زنی که اون رو نمی‌شناخت؛ ولی شباهت بسیاری با تهیونگ داشت. ته‌یان با قدمی نامطمئن به جلو اومد و با صدای آهسته و ملایمی گفت: «الان شاید زمان مناسبی برای آشنایی نباشه... ولی من ته‌یان هستم. خواهر بزرگ‌ترِ تهیونگ.»

جونگ‌کوک با گلوی خشک و صدایی گرفته، به‌سختی پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»

تهیونگ با نگرانی به‌سمتش خم شد و به‌آرومی گفت: «طلسم داشت به تو و توله‌ آسیب می‌زد...»

قبل‌از اینکه تهیونگ حرفش رو تموم کنه، جونگ‌کوک با وحشت به جوهی نگاه کرد. جوهی نفس عمیقی کشید و گفت: «من از همه‌چیز خبر دارم...»

جونگ‌کوک سعی کرد خودش رو بلند کنه؛ ولی ساحره بلافاصله دستش رو، روی شونه‌اش گذاشت و گفت: «از جات تکون نخور، امگا. من کسی بودم که خواستم تا بفهمن. طلسم ممکن بود علاوه‌بر توله‌ات، خودت رو هم از بین ببره. این تنها راه بود. نگران قبیله‌ها نباش، من تمام شب رو برای تکمیل‌کردن طلسم موقت وقت گذاشتم. وقتی بهتر شدی، بهت تحویلش می‌دم؛ ولی فعلاً بهتره استراحت کنی و اجازه بدی حال خودت و کوچولوت بهتر بشه.»

جونگ‌کوک با لب‌های خشک و چسبیده به هم و اخمی محو سر به زیر انداخت و سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد؛ ولی چیزی توی نگاهش بود که همه به‌خوبی حسش کردن، حسی تلفیق شده از شرم، وحشت و غرور آسیب‌دیده‌ای که به‌نظر می‌رسید چیزی ازش باقی نمونده.

سنگینی نگاه‌های جوهی بالأخره از روی برادرش برداشته شد و با نفسی عمیق، قدمی به عقب برداشت. توی اون لحظه برخلاف میل باطنیش که دلش می‌خواست پیش جونگ‌کوک بمونه، تنها گذاشتنش رو انتخاب کرد تا به برادرش و مردی که ادعا داشت جفت و پدر توله‌اشه، کمی فضا بده.

«ما می‌ریم یه هوایی تازه کنیم، اگه کارم داشتی به این...»

جوهی مکث کرد و با نگاهی به تهیونگ، چشم‌هاش رو داخل کاسه چرخوند.

My you Where stories live. Discover now