✨⚜✨
دست به پیشونیش کشید، داغ بود و دردناک، پشت پلکهاش میسوخت و از اینکه به مدت طولانی چشمهاش رو ببنده هراس داشت، میترسید پشت فرمون سرِ سنگین و چشمهای سوزناکش اون رو به خوابی که مدتها ازش سلب شده دعوت کنه و خودش و بکهیون رو به کشتن بده.
سر چرخوند و به پسرِ کنارش نگاه کرد، به اونکه همین نیم ساعته قبل تو سردخونه ی بیمارستان با زنی که سه سال در نبودش سوخت و خاکستر شد خداحافظی کرد،
برعکسِ نیم ساعته پیش، الان هیچ اشکی نمیریخت، سرش تا اخر پایین بود و با وجودِ کلاهِ بزرگه هودیش، چانیول دیدِ واضحی از نیمرخش نداشت.مستاصل نفسِ داغش رو بیرون داد و شیشه رو پایین کشید: برای دریافته هوایِ نیمه شب واسه پایین اوردنِ دمای بدنش، حالِ دلش اصلا خوب نبود و بکهیونی که دنیا هیچوقت به کامش نبود بیشترین دلیل واسه حال خرابیش بود.
نمیدونست چی بگه، چیکار کنه تا تصویری که چشمهای پاکه بکهیون از مرگه نامادریش دیده از ذهنش پاک بشه و مدام مقابل نگاهش نقش نبنده.
خودش رو مقصر میدونست، نباید بکهیون رو میبرد بیمارستان، عجولانه تصمیم گرفت و کم مونده بود تا سرش رو به شیشه ی ماشین بکوبه.
به اپارتمان که رسیدن و همینکه ماشین رو تو پارکینگِ نیمه روشن پارک کرد، بکهیون سریع پیاده شد و نگاهِ نگرانِ چانیول رو همراه خودش کشوند.
تو اون هودیِ بزرگ گم شده بود و پاهای توپُرش که تو جینِ یخی حکمرانی میکرد، قدم هایی سریعی به طرف اسانسور برمیداشتشکسته تر از همیشه تو چشمِ چانیول جولان میداد و سرگرد بعد از بازدمی که از سرِ یاس و ناراحتی بیرون داد پیاده شد، خودش رو به بکهیون رسوند و تا رسیدن به خونه حتی لحظه ای نگاهش رو از روی پسری که تمام وقت سرش پایین بود نگرفت.
وارد خونه که شدن، بکهیون یک راست رفت طرف اشپزخونه و چانیول درحینی که پالتوش رو میاورد، باصدایی نسبتا بلند و لحنی دلجویانه گفت:
_گشنته بکهیون؟ صبر کن بیام شام درست کنم.
و پالتو رو انداخت روی مبل و به طرفه اشپزخونه ای که بکهیون حتی لامپش رو هم روشن نکرده بود راه افتاد اما، با دیدنِ بکهیونی که تو دستهاش دو شیشه سوجو خودنمایی میکرد متوقف شد.
نگاهش رنگِ شوک گرفت و وقتی پسره کوچیکتر تو یک قدمیش ایستاد، تازه تونست صورته رنگ پریده و چشمهای بی روحش رو ببینه.اون لعنتی حتی لبهای همیشه صورتیش هم سفید شده بود اونوقت انتظار داشت چانیول اجازه ی نوشیدنِ الکل رو بهش بده؟!
-میشه بنوشم؟
صدای گرفته بکهیون طنین انداخت و زخمی عمیق به روحِ سرگرد وارد کرد اما، چانیول با نفسی که به بیرون فوت کرد، یک قدمِ باقی مونده رو پر کردو با رسیدن به پسری که انگار روح تو تنِ ظریفش قرار نداشت، شیشه ها رو از بین انگشتهای بلندش خارج کردو با لحنی ملایم خیره تو چشمهای بکهیونی که برای دیدنِ سرگرد سر بالا گرفته بود گفت:
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...