Chapter 1

9.9K 608 48
                                    

chapter 1 : ****زندگی هر آدمی،بستگی به انتخابایی داره که تو زندگی میکنه.
این انتخاب ها هستن که مسیر زندگیو مشخص میکنن و سر نوشتتو رقم میزنن.
حالا بعضی وقتا،انتخابا سخت میشن.در حدی که باید جون و عمرتو بدی تا بتونی تا آخرش بری.اونقد سخت که حتی بعضی اوقات به مرگ ختم میشه.
ولی،همیشه یه چیزی هست که تورو نجات بده،همون چیزی که به تو الهام میده که از سختی بگذری،همون چیزی که حاضری دنیا و زندگیتو فداش کنی تا فقط بتونی، یه بار دیگه به رنگ چشمای نازش نگاه کنی...****
Loui s POV :
Hay,slow down,whata ya want from me? Whata ya want from me?
Yeah,im afraid,whata ya want from me? Whata ya want...
گوشی لعنتی و برداشتم و جواب دادم:-هاااااا؟؟؟
-تو بازم خوابی؟این دفه رو کی خوابیدی؟
-اههه ، دست از سرم بردار بابا،خفم کردی!
-لویی،بهتره یه سر و سامونی به خودت بدی چون ساعت 11 رانندت میاد دنبالت تا ببرتت یه جایی که کاملا مناسبته...
-من هیچ جا نمیرم!
-خفه شو میری، خوبم میری!سر ساعت 11 جلوی در منتظرته،اون همه چیو واست میگه.آبرو داری کن،کاری که اصلا بلد نیستی...
-اما... بووووووق قطع کرد.اه حالم ازش بهم میخوره.همش میخواد روزامو با دادن مسولیت بهم خراب کنه.مردیکه ی احمق...
اومدم از رو تخت بلندشم که دیدم یه چیزی رومه!این که بازم...لیاست!!اه...آخه یه دختر چقد میتونه جنده باشه؟؟ لعنتی،مثلا مدله!!!!هر شب تو باره و هر هفته 2،3 شبش با من رو تخته!بقیشو خبر ندارم...-____- من حالم از چشم سبزا بهم میخوره، چه دختر چه پسر؛حالا این سوسمار اومده به کو/ن من چسبیده! فاک یو لیا،برو گم شو... برای این که حرصمو خالی کنم،محکم از تخت پرتش کردم پایین!!! بایه صدای بوووم افتاد پایین و من با لذت تمام لبخند زدم!!!
-لویی،همه جام درد گرفت...شت!
-بلند شو سوسمار هرزه،گمشو از خونم بیرون... بلند شدم،لخت بودم،حولمو برداشتمو رفتم حموم.اگه خواست میتونه از حموم اتاق بغلی استفاده کنه خب!لباسامو تو حموم پوشیدم،چون میدونم الان لیا هوا برش میداره!اومدم بیرون.در حالی که مو هامو خشک میکردم اومد تو اتاق.دوش گرفته بود.ایششششش،بدون آرایش شبیه وزغ سبزه!!!
-لویی، نمیشه هر وقت که باهام میخوابی،فرداییش منو این جوری دک کنی!!
با پرویی و بی تفاوتی جواب دادم:-میتونی باهام نخوابی هرزه.!! این که بهش میگم هرزه،کاملا واسش عادی شده.!!!!
-اما لویی،تو کسی بودی که مست منو اوردی خونه و لباسامو کندی و خودتو کردی توووم!!:0 با غرغر گفت.
-نه این که تو هم خیلی بدت اومد که توت اومدم؟؟؟؟بسه لیا،خودتم میدونی که من فقط مست بودم.من تاحالا با هر دختری که خواستم خوابیدم.پس خفه شو!همه هم گورشونو گم کردن.تویی که عین کنه چسبیدی! اومد جواب بده که رانی از طبقه ی پایین صدام کرد:-لویی،صبحونه حاضره.
رو به لیا گفتم:-و برای کلام آخر،پاتو از زندگیم بکش بیرون،چون من فقط 20 سالمه و تو به درد من نمیخوری.!!
-اما من یه مدلم،همه میخوان باهام باشن... با عصبانیت گفت.
در حالی که پایین میرفتم گفتم:-واسه هرکی مدلی،واسه من فقط یه جنده ای...
رفتم تو آشپزخونه.رانی یه پیرزن بود که واسم کار میکرد.بابام فرستاده بودتش.حتما میترسید اگه جوون بفرسته،باهاش بخوابم!که البته همین جوری میشد.کسی که از پونزده سالگه با همه جور دختر خوابیده این جور چیزا کاملا واسش عادیه.!!!(پونزده سالگی؟؟؟؟:O)
نشستم رو میز صبحونه.(هنر کردی!!)شروع کردم به خوردن که لیا اومد پایین.
لباس پوشیده بود و داشت لش مقدس و میبرد.
-خیلی آشغالی لوییس!!!
-میدونم!!!!! با بی تفاوتی گفتم. اونم پاشو محکم و با عصبانیت کوبید زمین و رفت.درم محکم بست....اوووووف !از دست صدای نکرش آزاد شدم.
به ساعت نگاه کردم.10:30 بود.فقط 30 دقیقه وقت آماده شدن داشتم و از بعدشم خبری ندارم... Wooooooow، چه روز جالبی...!!!!!!! well, i know it was short!!!
Vali in taze avaleshe!!!! Nazaratoooon???????

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now