Chapter 21

4.2K 436 39
                                    


Chapter 21 :
نوری که از پنجره ی اتاق داخل میشد ، چشممو زد....
پلکامو رو هم فشار دادم و بعد از چند دقیقه آروم بازشون کردم....
اول ، تار میدیدم اما بعد از چند دقیقه چشمام به نور عادت کرد......
گیج بودم!!!!!!!!!!
اینجا که اتاق من نیست........
اومدم بلند شم که یه سنگینی رو خودم احساس کردم...
این....هری....هریه منه........!!!!
تازه تمام خاطرات دیشب یادم اومد.....
یه لبخند زدم.......هنوزم باورم نمیشد منو هری دیشب با هم بودیم........
منو هری دیشب یکی شدیم و من اونو حس کردم.....و....میتونم بگم اون عالی ترین حسیو که میتونم داشته باشم و بهم داد.........
همه چیز عالی و فوق العاده بود.......
به صورتش تو خواب نگاه کردم........
اون تمام زندگیه من شده........و من....کاملا حاظر بودم جونمو واسش بدم.......
حاظر بودم نفس نکشم ولی اون به جای من نفس بکشه...... و من این حسو دوست دارم......
یکم دیگه بهش خیره شدم و بعد تصمیم گرفتم از جام بلند شم......
نمیخواستم بیدارش کنم ، سعیمم کردم و تقریبا هم موفق بودم.........البته به غیر از اون قسمتی که وقتی کامل بلند شدم ، رو تخت جا به جا شد......
میترسیدم بیدار شه چون دیشب کلی انرژی ازش گرفته بودم ...و بهترین چیز الان واسش فقط خوابه...........
آروم آروم از کنار تخت رد شدم و با کله پریدم حموم......
سریع خودمو شستم و اومدم بیرون......
همون لباسای دیروزمو پوشیدم البته یه شورت از هری قرض گرفتم.......فک نکنم مشکلی داشته باشه.......
خب.......حالا........این گند کاریه دیشبمو چی کار کنم؟؟؟؟
لباسای هریو برداشتم و زمینو باهاشون تمیز کردم....!!!!!
در هر حال هری باید لباساشو عوض کنه دیگه........
بعد تمیز کردن زمین ، لباسارو بردم حموم و شستمشون.....(-___- دهقان فداکار)

منو شستن لباس؟؟؟؟؟؟؟(؟؟؟؟؟؟؟)
خیلی خنده داره ولی....به هیچ وجه دلم نمیخواد آبروم جلوی چند تا جنده بره(پرستارارو میگه).......
اومدم بیرون.......هریم هنوز خوابه...!!!!
هریم؟؟؟؟؟؟آره......هری دیگه مال خودمه......^______^
خب...چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آهااااااا.......
درو باز کردم و آروم پشت سرم بستمش و با سرعت دوییدم به سمت آشپز خونه ی کستل تون!!!
بماند که سر راه پرستارا چطوری نگاهم میکردن.......
وقتی رسیدم ، رفتم و یکی از این سینی چرخدارا رو برداشتم و و از همه نوعه این وعده ی غذایی واسه صبحونه برداشتم......البته سعی کردم بیشتر چیزایی و بردارم که انرژی زا باشن......
بلاخره سینی به زور پر شد.....
اومدم برم که یکی از پرستارا خودشو انداخت جلوم.......
-سلام!!!!!! از اشوه اومدناش حالم بهم خورد.......اههههه....
با یه نگاهش کردم :-اوهووووم.......
-من سابرینام......... اوووووف ...چرا دست از سرم بر نمیداره؟؟؟
-که چی؟؟؟؟؟؟؟ رسما ریدم بهش.......
یکم قیافش رفت تو هم......:-میدونی...تو خیلی جذابی و میشه حداقل اسمتو بدونم؟؟؟ما میتونیم......
اووووق حالم بهم خورد.....حرفشو با دادی که کشیدم ، قطع کردم :- جذابم که جذابم اینش به ت نیومده هرزه ، جنده بازیا و اشوه هاتم بذار واسه اهلش....اسم منم به تو اصلا ربطی نداره......
-اماااا......
دستمو به نشونه ی خفه آوردم بالا و سینی چرخدار صبحونه رو به سمت اتاق هری هل دادم.......
**************************
رسیدم به اتاقشو درش باز کردم.....رفتم تو و در رو بستم که شنیدم صدای گریه میاد......
سریع سرمو چرخوندم سمت تخت و هریو دیدم که صورتشو تو دستاش قایم کرده بود و همون طور که رو تخت نشسته بود و پتو ، نیم تنه ی پایینیشو میپوشوند ، گریه میکرد.......

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now