NOTE : دو تا فلش بک تو هم داره ، گیج نشین
.
.
.
.
.
.
.
.
Chapter 29 :
Part 2 ;
Flash back : 2 hours ago : Analia's POV :
در حاله حاضر تو این کلینیه مسخره نشستم......
نزدیکه دو هفتس که اصلا حالم خوب نیست...همش حاله تهوه دارم و بالا میارم...بوی غذا بهم میخوره ، حالم بد میشه...یکی از دوستام آوردتم کلینیک و الانم خیلی با اشتیاق :||| منتظرم تا جوابه آزمایشم بیاد.....
-آنالیا فیت؟؟؟؟؟؟؟
صدام زدن...شیت.....
خیلی با ناز بلند شدم و رفتم تو یکی از این اتاقا...یه پرستاره بی حوصله برگه ای و به سمتم گرفت '- تبریک میگم خانم...شما باردارین.....
چییییییی؟؟؟؟؟وات ده......
به برگه نگاه انداختم...جواب مثبت بود...اماااااا...چطور؟؟؟؟؟؟لویی که.........
Flash back : 2 month ago :
صدای آهنگ کر کننده بود و من عاشقه این بودم.....اووووف.....
لویی کاملا مست بود و کنارم خودشو با آهنگ تکون میداد.....
-لویی ، ببا بریم تو یکی از اتاقای بالا یکم خوش بگذرونیم......
سرشو با خنده تکون داد و من دستشو کشیدم سمته پله ها......
**********************
خواب بود...از زیرش بزور اومدم بیرون و سعی کردم لباسامو بپوشم...لباسایی که نپوشیدنشون ، قشنگ تر بود..........
اوووف...لویی همیشه اون کاندومه کوفتیو میذاره...حتی وقتی که مسته مست باشه...لعنتی...آخه چطوری یادش میمونه؟؟؟؟؟؟؟
اهههه...اون آخرش یه جوری واسه خودم میشه.....
رفنم پایین....هنوز کلاب شلوغ بود...یه شیشه ی کامل ویسکی از دسته یه مرده کشیدم و شروع کردم به خوردن.....نمیدونم چقدر خوندم چون مسته مست بودم و خیلی راحت با مردا لاس میزدم اجازه میدادم راحت لمسم کنن...دو پای یه مرده نشسته بودم و خودمو تکون میدادم که یکی زد رو شونم....
برگشتم سمتش :- هاااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به پسره که موهای طلاییشو داده بود بالا و خودشو تو تتو های زشتش خفه کرده بود بهم گفت :-هی خوشگله...من درکم...خیلی وقته دوست دارم بچشمت...به نظر خوشمزه میای......
از حرفاش با اشوه خندیدم :- با کماله میل....
از رو پای اون مرده چاق بلند شدم و دستشو گرفتم و کشوندمش سمته یکی از اتاقا.....
ولی...امیدوارم قبول کنه......
*********************
Back in time : Loui's POV : -لویی...من حامله ام......
صداش تو مغزم اکو میداد.......
من حامله ام...
من حامله ام...
من حامله ام...
جریانه خون تو بدنم قطع شده بود.....
نفسم بالا نمیومد...نمیتونستم کلماتو پیدا کنم و سرم گیج میرفت....
تنها چیزی که میتونستم بگم این بود:-چ...چ...چ...چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-لویی...من دو هفتس ازت حامله ام...امیدوارم اینو بفهمی که داری پدر میشی....
باد بزنه لعنتیشو در حالی که با بی خیالی دیوار و نگاه میکرد ، تکون میداد تا عرق نکنه و آرایشه غلیظش پاک نشه......
اون آشغال داره چرت میگه....
سرمو با ناباوری و درحالی که اشک تو چشمام جمع شده بود و صدام با بغض قاطی شده بود تکون دادم و گفتم :-نه...نه...نه...نه...توه عوضی داری دروغ میگی...من هیچوقت بدونه اون کاندومه کوفتی باهات نخوابیدم....هیچوقت کثافت.....
یرش هوار میزدم....اون یه لجنه...یه هرزه....
گوشاشو با اشوه با به انگشت بخاطره صدای بلندم گرفته بود....بعد دستشو کرد تو کیفش و یه برگه دراورد و داد دستم :- نه لویی...اشتباه میکنی...بدونه اون کاندومه کوفتی هم باهام خوابیدی و حالام منو بد بخت کردی.....
اون کاملا آروم بود...انگار نه انگار که ریده تو کله زندگیم.....
برگرو با چشمای پر اشکم و دستای لرزونم نگاه کردم...جواب مثبت بود....
لعنت بهم...لعنت...
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...