Chapter 33 :
Last chapter
Warning : Smut
2 سال بعد.........
-لویی...لویی...بیا پایین دیگه...اههههه...چه طور رئیسه یه شرکت اینقدر میتونه تنبل باشه؟؟؟؟
فااااک...صدای رانی واسه چندمین بار رفت رو نروم...آخه یه پیره زنه 47-48 ساله ، چقدز میتونه غر بزنه مگه؟؟؟؟؟
-لوندم پایین مامان بزرگه غرغروی من....
بلوزنو برداشتم و پوشیدنش و با قدمای سریع ( خودمون چه طوری میخوایم از پله ها بریم پایین یورتمه میریم؟؟؟اون جوری) و سر خوشی رفتم پایین.....
موهام بخاطره حمون هنوز یه کم خیس بود.......
سریع آخرین پله رو هم طی کردم و رفتم تو آشپز خونه و با یه پرش ، رانی و ترسوندم :-هوووووووووووووپ.....
یه حیغ زد و همونطور که یه دستش رو سینش که تند تند بالا پایین میرفت بود ، برگشت و با قاشق کوبید تو سرم :-لویی...تو دیگه مرد شدی...22 سالته...مثلا داری خودت یه بچه بزرگ میکنی...هنوزم خجالت نمیکشی از این کارات؟؟؟یه بار یکی سس و روم خالی میکنه...اون یکی منو میندازه تو وانه حموم...اون یکی کوفت میکنه...اون یکی زهره مار...توام که بزرگشونی این جوریه...واییییی...من آخرسر از دسته شما سه تا سکته میکنم میمونم رو دستتون......
دستامو گذاشته بودم رو دلم و قهقهه میزدم...لپشو کشیدم و بوسیدم :-دیگه ما اینیم دیگه...دو تا پسر داری ، یه دختر...باید هواست به همه باشه.....
سرشو به چپ و راست تکون داد ، خندید و بغلم کرد.......
رفتم و رو میزه صبحونه نشستم :-اممم راستی...بقیه کجان؟؟؟؟؟
رانی بشقابه پنکیکی که درست کرده بود و گذاشت رو میز و خودشم نشست :-تو اتاقه پنی...الان میان پدره نمونه.......
یهو صدامو انداختم تو سرم :-آهااای اهله خونه...کجایین؟؟؟؟؟
رانی دوباره یه ترسه کوچولو خورد : اااا...لویییی...
یه لبخنده گشاد نشونش دادم.....دو تا صدای آشنا جوابمو دادن :-داریم میایم بابایی.....
خندیدم...یه نونه توست برداشتم و روش کره مالیدم و گاز زدم و یه کم از آبمیوم خوردم (میبینم روزه دارا دهنتون آب افتاد...:(( من بدترم) و منتظره دو تا وروجکه خودم موندم......
راستش تو این دو سال ، اتفاقای خیلی زیادی افتاد...
زندگیه خیلیا عوض شد...
لیا بچشو سقط کرد و اون پسره مقدار پولی از لیا خواست که اون مجبور شد تمامه خونه زتدگیشو بفروشه و تحویله پسره بده ، از اون طرف ، تمامه این خبر ها و کارایی که لیا کرده بود به گوشه مردم رسید و اون برای این که آبروش بیشتر از این نره ، از دنیای فشن استفا داد و شروع کرد به تن فروشی توی یه کلابه شبانه روزی...از اون موقه به بعدم ، دیگه ریختشو ندیدم......
ربکا ، اون پرستاره که به هری دست زده بود و اخراج کرد و همچنان تو اون بیمارستانه روانی که تحته پشتیبانیه شرکته ماست ، کارش و ادامه داد......
نایل هم که...مستر زرافه هم گرده افشانی کرد و فبله این که گندش دراد با لیلی ازدواج کرد...الانم یه پسره یه ساله به اسمه نیوت دارن که چشماش کپه نایله و موهاش کپه لیلی...البته بماند که تا یه ماه اینا دردسره مامانه لیلی و داشتن که میگفت این بچه چرا اینقدر زود سر و کلش پیدا شد.......
و...پدرم...اون موقعه ها هنوزم منو محل نمیذاشت تا این که...دقیقا 4 ماه بعده سقوطه من ، سکته ی قلبی کرده و فوت شد...وقتی همه ی ما واسه مراسمه خاک سپاریش رفته بودیم ، وکیلش ، لیام پین ، از منو هری خواست تا فرداییش راسه ساعته 4 تو دفترش باشیم.......
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...