Chapter 32

3.3K 350 13
                                    


Chapter 32 :
چشمامو رو هم فشار دادم......
یه صدای بیب بیبه خیلی مزخرف تو گوشم میپیچید...خیلی رو نرو بود...فاک ایت...اووووف....شیت.......
-اههههههه...یکی این لعنتیو خفه کنه...لشمو مثلا خوابم......
صدای خنده اومد...چند نفر دارن میخندن...کوفت...کجای حرفم خنده دار بود؟؟؟؟؟
-گفتم یکی این ساعته لعنتیو خفه کنه...اهههههه......
خنده ها شدیدتر شد و کاملا شرط میبندم که یکیشون ترکید.....
وایساا...تنها کسی که خندش با انفجار همراهه ، نایله!!!!!!
چه خبره؟؟؟؟؟؟
چشمامو دوباره رو هم فشار دادم و بازشون کردم......
اولین چیزی که خورد تو چشمام ، نوره سفید و مزخرفی بود که چشمام بهش عادت نداشت......
این دیگه چه کوفتیه؟؟؟؟فااااک(تو این وضعیتم نمیتونه فحش نده)......
یکم دیگه چشمامو رو هم تکون دادم تا به نور عادت کنن و......
اووووووه شیت...الان تازه میفهمم کجام...البته تقریبا.......
اون صدای رو نروم ، صدای اون مانیتوره لعنتی بود که ضربان قلبم و نشون میداد...نمیشد حداقل سایلنتش میکردن من لشو میخوابیدم؟؟؟؟؟؟
اوووف...اینجا همه چی کرم و قهوه ای بود...وقتی...آیییییییییییی...سرم....چقدر درد میکنه...به یه دستم نگاه کردم...سرم بهش وصل بود...با اون یکی که لزاد بود ، سرنو لمس کردم......
باند پیچی شده بود؟؟؟؟؟وات ده ؟؟؟این وسط چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟
یه صداهایی اومد...سرمو برگردوندم سمتشوون...البته نتونستم.......
چون برخوردم به توده ی مویی که رو شونم بود.....
اینا...اینا چقدر آشنان........
واییییییی...منه احمق...حالا همه چی یادم اومد.......
هری...سقف...خود کشی...منم پرت شدم......
فاااااکینگ شیت....

سریع اومدم بلند شم که یه جفت دست شونمو گرفت :-هی پسر...تو رفتی با جدت بای بای کردی برگشتی...آروم باش...بعدم...تو که نمیخوای هریو بیدار کنی که؟؟؟؟؟
نایل با لبخند گفت...
اووووه...آره.....
هری رو شونم بودو از نفس کشیدنای منظنش میفهمیدم که خوابه......
آروم برگشتم به حالته قبلیم و رو تخت دراز کشیدم.....
با اطرافم یه نگاه انداختم...هنوز همه چی واسن گنگ بود مثه ...شیت...اون روز چه اتفاقی افتاد؟؟؟؟؟؟
-هی...لیلی ، نی...اون روز...چه اتفاقی افتاد؟؟؟؟؟
بهم یه نگاه انداختن...آرون با هم پچ پچ کردن...چرا اینقدر مشکوکن؟؟؟؟
بعده چند تا نیشگونی که لیلی از نایل گرفت که فکر کنن واسه خفه کردنش بود و نمیدونم چرا ، لیلی گفت :-خب...تو هریو از لبه کشیدی کنار ولی پای خودت لیز خورد و افتادی...البته رو اون تشک نجاته یا حالا هر چی...رسوندنت بیمارستان و اورژانس و ...بعدم دکترت گفت که فقط سرت ضربه خورده و تا چند روز سرگیحه های فوق العاده شدیدی داری که ممکنه به حال تهو و عملیه همین ختم شن....!!!
لیلی گفت و خندید...واااا....
-اووووه....گفتم...ولی چرا حس میکنم سعی میکنن چیزیو ازم قایم کنن؟؟؟؟؟؟؟؟
اوووووف...همه چی قاطی شده......
وایسا ببینم...این که داستانه من بود......
پس...هری چی شد؟؟؟؟؟؟؟
برگشتم سمتش...دسته سالمم رو کشیدم رو صورتش...ولی........
فاااک...این دیگه چیه؟؟؟؟؟چسب؟؟؟باند یا هر کوفته دیگه ای؟؟؟؟؟؟
اخمام رفت تو هم و عصبانی شدم...چه اتفاقی واسه هریه من افتاده؟؟؟؟؟
دستمو از رو صورتش برداشتم و با لحنه تند و محکم ولی آرومم پرسیدم :-این لعنتی چیه رو صورتش؟؟؟؟؟
نایل و لیلی همو با استرس نگاه میکردن...هیچی نگفتن.......
فااک یعنی چی شده که نمیخوان بهم بگنش؟؟؟؟
این باعث شد دلمو بلرزونه......

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now