Chapter 30 :
دقیقا یه هفته و 5 روز و 7 ساعته که از اون اتفاق میگذره.......
اتفاقی که زندگیمو نابود کرد...منو زندگیمو به گتد کشید.......
دقیقا یه هفته و پنج روز و هفت ساعت....
خیلی دقیقم ، نه؟!؟!؟!(نهههههه)
میدونین چرا؟؟؟؟؟
چون ثانیه به ثانیه ی نبوده هری و شمردم...ثانیه به ثانیه ...دقیقه به دقیقه...ساعت به ساعت...روز به روزشو شمردم.....
شمردم تا ببینم چه مدتیه که نفس نمیکشم......
تا ببینم چند وقته که دیگه احساس ندارم....
تا ببینم چقدره که یه مرده ی متحرکم....
دیگران دارن کنترلم میکنن و من .....اصلا تو کاراشون دخالت نمیکنم.....
آدمی کع قلب نداشته باشه ، مرده و من...همون آدمم که قلبمو ازم گرفتن......
فردای اون روز ، بدونه اینکه کسی بفهمه ، رفتم کستل تون......
رفتم تو اتاقه هری...ولی...هیچی توش نبود...اتاق خالیه خالی بود...نه تختی...نه میزی...نه هیچ چسزه دیگه ای.......
چونم شروع کرد به لرزیدن...با تمامه وجودم داد زدم:-ربکا...کدوم گوری هستی لعنتی؟؟؟؟؟؟
خودشو رسوند بهم...کلی واسه این که چرا اینجام غرغر کرد و بعدش...ازش پرسیدم که این جا چهخبره...و اون جواب داد :لویی...بعده اینکه رفتی ، هری بهش دوباره حمله ی عصبی دست داد...سریع دکترشو خبر کردم تا بیاد این جا...اون بعده سه ساعت به هوش اومد...لویی...من اتاقشو عوض کردم...چون میدونستم بر میگردی...نمیخواستم دوباره اذیت شه......
به محضه شنیدنش ، افتادن رو زمین و گدیه کردم...اشک میریختم...ولی...
با چیزی که ربکا گفت ، رفتم تو به شوکع بزرگ و دیگه اشک نریختم....
-لویی...این شوکه عصبیی که بهش وارد شد ، باعث شده که فراموشی بگیره...اون دیگه تورو به یاد نمیاره لویی...حتی دیگه اسمتم نمیدونه...ولی دیشب تو خواب حرف زد...گفت که بهش بگو پدره خوبی واسه بچش باشه و بد قولی نکنه...ولی وقتی به هوش اوند ، حتی نمیدونست تو خواب حرف زده...لویی...ازت نیخوام فرانوشش کنی...هنونطور که اون فراموشت کرد...... اون فراموشم کرده...یعنی همه چی به همین راحتی تموم شد...تمامه اونا یعنی خواب بود؟؟؟یه رویا؟؟؟؟؟
بی صدا بلند شدم و از کستل تون اومدم بیرون.....
همون موقع بود که مردم...همون موقع بود که خودمو قربانیه لیا کردم...
آره...اون فقط خواب بود...همه چی یه رویای شیرین بود لویی...دیگع وقتشه از این خوابه قشنگ پا شی.......
وقتشه برگردی به دنیای واقعی........
**************************
-لویی...لویی...هوووووی...هواست کجاست؟؟؟دیر میشه ها...اهههه...چته نیم ساعته به خودت تو آینه زل زدی؟؟؟اونقدرام که فکر میکنی خوشگل و جذاب نیستیاااااا.......
ههههههههه...نیم ساعته زل زدم به آینه...ولی نه به خودم...به کسی که تو آینه میدیدم...به کسی که دو هفتس تو حسرته چشماشم...تو تبه چشمای سبزش... به......
اههههههه...بیخیال...اون فراموشم کرده و از منن همینو خواستن...همه...حتی خودش...ازم خواست پدره خوبی باشم...پس باید این خیالات و تمومش کنم...ولی نه...نمیتونم...فاااک....
-لویی...لویی...با توام...اههههههه.....نایل داد زد....
-هاااا؟؟؟گیج بودم....
تون چشماشو چرخوند :- اووووف...میگم چه مرگته؟؟؟هی پسر بدو...تمومش کن....
-چیو؟؟؟؟؟؟ بی هوا گفتم....
بهم یه نگاه بد انداخت و من تازه فهمیدن راجبه چی حرف میزنه...
-آهااا...اوکی...
-بدو دیر کنی کلتو میکنن.... گفت و من کتمو برداشتم و پوشیدم......
قبل از رفتن ، برای آخرین بار تو آینه یه نگاه به خودم انداختم...و شاید به کسی که دلم میخواست واسه آخرین بار ببینمش......
*****************
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...