Chapter 11 :
وقتی میبینی یه پسر هیجده ساله که مشکل روانی داره ، بیشتر زندگیشو سختی کشیده و بهترین دوران های زندگیشو تو تیمارستان بوده ، چه حسی پیدا میکنی؟؟؟؟؟
خیلیا ناراحت میشن و واسش ترحم میکنن ولی من...........
راستش زیاد این حسو ندارم!!!!!!!تنها حسی که توی من در حال حاضر داره موج میزنه ، هیجان اینه که دارم با هری حرف میزم..............
- مستر هری ، باهام دوست میشی؟؟؟؟؟؟
اول با تعجب بهم خیره شد ولی بعد کم کم..................سرشو با بغض توی گلوش تکون میداد ورو تخت عقب عقب رفت تا از پشت خورد به دیوار گوشه ی تخت.........دستاشو مشت کرد و در حالی که با گریه دستاشو محکم میکوبید به تخت ، داد زد :- نه نه نه !!!!!من هیچوقت هیچ دوستی نداشتم!!!!هیچکس منو دوست نداره!!!!!!هیچکی.......همه فقط میخوان منو خفه کنن و از شرم خلاص شن..........تو هم میخوای همین کارو بکنی..............
اشکاش بهش امون نمیدادن که خوب حرف بزنه!!!!لعنت به اونایی که این بلا رو سرش آوردن........
نتونستم خودم کنترل کنم و پریدم رو تخت و سرشو گرفتم تو بغلم و دو تا دستامو دورش حلقه کردم و گفتم :- من مثه اون وحشی های احمق نیستم!!! من مثه اون عوضیاا نیستم که بخوان خفت کنن و بعد از شر اون صدای قشنگت خلاص شن.......اونا واقعا آشغالن.......بعدشم!!!اگه واقعا تا حالا دوستی نداشتی ، مشکلی نیست که عزیزم!!!!!(چه سریع پسر خاله شد!!!!!0______°)من میتونم اولیش باشم......هوم ؟؟؟چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونم چرا از لفظ عزیزم استفاده کردم ولی......یک درصد هم ازش پشیمون نیستم.....تو بغلم آروم شد.........سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد :- یعنی من و تو ، واقعی واقعی با هم دوست باشیم؟؟؟؟؟؟همه چیو بهم بگیم؟؟؟؟؟؟؟با هم بازی کنیم؟؟؟؟؟؟اگه ترسیدیم بپریم تو بغل همدیگه؟؟؟؟؟همیشه به هم کمک کنیم؟؟؟اگه خواستیم گریه کنیم بریم تو بغل هم؟؟؟؟؟؟؟(عزیزم.......اگه هواستون باشه ،منظورش تمام کاراییه که با آنه و مایکل انجام نداده......)
مااااااااای گادددددددد ، اون مظلومیت تو چشماش منو رسما داده دیوونه میکنه......
برای این که جو رو عوض کنم ، با یه خنده که سی و دو تامو انداخته بودم بیرون گفتم :-زدی به هدف روانی کوچولو...........
اوووووووووپس ...........ریدم............ریدی لویی !!!!بدجور هم ریدی...........
ناراحت شد و سرشو انداخت پایین.....با یه صدای گرفته گفت :- فک میکنی من دیوونم؟؟؟؟؟؟
لعنتی.......هول کردم.....چرا؟؟؟؟؟؟نمیدونم..... :-نه نه نه !!!تو دیوونه نیستی ، راستش ، کسی که این جا دیوونست ، در واقع منم !من....من...من همین جوری گفتم!چون....امممم....میدونی ، خب دوستا برای هم اسمایی انتخاب میکنن که واقعا اون نیستن....واااااای....امممم...چطوری ب...بگم؟؟؟؟امممم.خببب...اهاااااا....الان من بهت گفتم روانی کوچولو.....ولی تو واقعا روانی نیستی!!!چون دوست بودیم بهت گفتم......
اووووووف مردم تا بگم...........با تعجب گفت :- یعنی منم میتونم واست یه اسم بذارم که تو واقعا نیستی؟؟؟؟؟؟
خندیدم..... :-البته که میتونی!!!!!!!
با ذوق دستاشو کوبید به هم و گفت :-پس منم صدات میکنم لویی زشت............
یه اخم کوچولو و الکی کردم و گفتم :-چرا زشت...؟؟؟؟؟؟؟؟
با اون خنده ی نازش گفت:- چون تو خیلی خوشگلی..........چشمام از پلک زدن افتاد........دهنم از شدت تعجب باز شد......واقعا تو هنگ بودم....هری ...اون....اون ازم تعریف کرد؟؟؟؟؟ وااااااااوووو .....
بهش خیره شده بودم که گفت :- لویی ، میای با هم بازی کنیم؟؟؟؟؟؟
با هواس پرتی سرمو به نشونه ی آره تکون دادم...........
یه خنده ی بلند کرد و دستمو گرفت و کشید به سمت عروسکاش........
قسم میخورم اون قشنگ ترین خنده ی دنیا رو داره............
**********************
تمام مدتی که مثلا با هم بازی میکردیم ، اون با شوق و ذوق همه چیو واسم تعریف میکرد و من..............من بهش خیره شده بودم..........
لعنتی..............اون خیلی جذاب بود................و صد البته سک/سی ترین آدمی که تا به حال دیده بودم.............حتی آنالیا و مابقی دختری هایی که باهاشون بودم هم به گرد پای هری نمیرسن................
بهش خیره شده بودم و واسه چندمین بار تو امروز ، تک تک اجزای صورتشو چک میکردم...........
مو های فر قهوه ای که واقعا ستودنی بودن.................لب گوشتی و قرمزش که تا منو وسوسه میکردن تا بکنمشون تو حلقم..............چال های لپاش که دلم می خواست زبونمو تا ته بکنم توشون.........و ......اون چشما........واااااای.......چطور میتونن این قدر گیرا باشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من واسه اون چشما جونمم میدم..........دلم میخواد که بدنشو ببینم..........دلم میخواد انگشتمو بکشم رو اندام قشنگش .......ولی............نمیشه..............حداقل الان نمیشه ...............
هههههههه ، لویی ، تو هیچ وقت از دیدن هری خسته نمیشی........درسته؟؟؟؟؟؟؟؟
تو همین فکرا بودم که هری شونمو تکون داد :-لویی ، لویی زشت.....من خوابم میاد.....میشه واسم یه داستان بخونی تا خوابم ببره؟؟؟؟؟؟؟یه خنده ی کوتاه کردم و گفتم :- چرا نمیشه روانی کوچولو...!!!!!!!!
به ساعت گوشیم یه نگاه انداختم................هولی شت...............4:45 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فاک.......... الاناست کارل برسه...........
هری پرید رو تخت و دراز کشید منتظر من شد.............رفتم و پتوشو کشیدم روشو کنارش نشستم.....
خب ......من تا حالا از این کارا نکردم......بنابراین اولین داستانی که اومد تو ذهنم رو تعریف کردم......
《یه روزی ، یه خواهر و برادر به اسم هانسل و گرتل بودن که پدر و مادرشون اونا رو بخاطر نداشتن پول تو جنگل رها کردن....................》
تقریبا وسطای داستان بودم که فهمیدم خوابش برده بود.......اون موقعه ی خواب واقعا زیبا میشه...........
نمیدونستم باید چی کار کنم !!!!!!پس ، آروم پیشونیشو بوسیدم.............
ازش به سختی جدا شدم و از اتاقش آهسته رفتم بیرون.........
به محض بیرون اومدن یه نفس عمیق کشیدم.......لبم بخاطر بوسیدنش میسوخت........لعنتی از همین الان دلم واسه دیدنش تنگ شده.......احساس میکنم یه چیزی از وجودمو تو اون اتاق جا گذاشتم.......یه چیزی مثه.........قلب؟؟؟؟؟؟هههههههههه......
قدم زنان از کستل تون اومدم بیرون.........سوار ماشین شدم و کارل رسوندم خونه........
وقتی رسیدم ، رانی رفته بود..........رو تختم دراز کشیدم و امروز و مرور کردم................
لعنتی..........از ذهنم بیرون نمیره...........
اوووووووووووف هری..............
یعنی میشه تو بشی روانی کچولوی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.
mn az onaee nistam k sharte ray bzaram...khialtoon jaaam....
Love as Dream...X
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfic***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...