Chapter 3 :
واااو این خیلی بزرگه،زیادیم برزگه...
تو همین فکر بودم که یه خانم منو از فکر در آورد...
-سلام به کستل تون خوش اومدید.شما باید آقای لوییس تاملینسون باشین.........دستشو آورد جلو ولی من فقط گفتم :-اوهووووووم...
یکم تعجب کرد اما به دل نگرفت......-مثل این که باید خودمو معرفی کنم.من ربکا ویلیام هستم،مسئول این بیمارستان روانی!طبق گفته های پدرتون،باید تاریخچه ی این تیمارستان و بهتون بگم که ساخت این تیمارستان بر میگرده به سال 1966 ...
همین طور که داشت کلمه های مرخرفشو میگفت، شروع کردم به بازرسیش...
یه کت شلوار سفید و یه کفش پاشنه بلند پوشیده بود،قدشم یکم ازم کوتاه تر بود.به 39،40 میخورد.موهاشم داده بود بالا و ...........اهههههه!دیگه حالم داره بهم میخورههه...عجوزه ی چشم سبز...چرا همه ی دور و بریام چشم سبزن؟؟؟؟؟؟؟البته به ج نایل و لیلین!نایل بهترین دوستمه که چشماش آبیه تیرست و لیلین هم که نامزد دکترشه (با عرض پوزش خدمت نایل گرل های محترم!!!!!)که خب،چشماش به آبی میزنه دیگه،مهم اینه...!!!
هنوزم داشت لاس میزد!(منظورش توهین کردن به حرف زدنشه نه لاس زدن واقعی)کلافه شده بودم:
-میشه بریم تو و دیگه اراجیفتو بهم تحویل ندی میسیز ربکا؟؟؟
یه چشم غره رفت و به سمت داخل راهنماییم کرد. به محض ورود،صدای جیغ و داد و گریه بلند شد.یعنی واسه من بلند شد.واااااای من قراره روزی شیش ساعت از عمرمو تو این دیوونه خونه باشم؟؟بابام میخواد رسما منو دیوونه کنه!!!
-این بخشA هستش.بچه های بین پنج تا هفت سال نگه داری میشن........و به یکی از راه رو ها اشاره کرد. -یعنی اینا هم دیوونه ان؟؟؟؟ با چشم غره جواب داد:-اولا این جوری صداشون نکن، دوما بعضیاشون اختلال روحی دارن و بعضیا روانی...
رسیدیم به بخش دیگه.-این جا هم بخش B هست،بخش هشت تا پونزده سال.......بقیه رو هم با رد شدن راهرو هاشون معرفی میکرد.بخش C شونزده تا بیست سال،Dبیست و یک تا سی،E سی تا چهل و پنج،F چهل و شیش تا تا شصت و پنج و بخش G شصت و شیش تا بالا یا بهتر بگم،مرگ...!!!!!!
-هشدار ها،روی در هایی که چراغ قرمز دارن وارد نشو،البته اگه جونتون رو دوست داری!بیمارای اون قسمت از حد روانی گذشتن،مثل یکیشون که خودش پوست تن خودشو کنده(درد نداشت؟؟؟یعنی من که داشتم این جا رو مینوشتم،دردم اومد!!!!)فک نکنم واست جالب باشه!!!
-فاک هیم!!!!!! با یه حالت چندش گفتم.
-و اما وظیفت،هر روز شیش ساعت باید پیش بیمارا باشی و مثل من نظارت کنی.پدرت بیشتر از این میخواست ولی من فکر کردم زورت بیاد پس این کار آسونیه!فقط یه چیزی،من راجب تو و این که چطور آدمی هستی اطلاعات دارم،پدرت همه چیو واسم گفته!!!به کارکنا یا مریضا نزدیک نشو لطفا!!!!
با حالتی که بدم اومده گفتم:-خیلی احمقم که یه روانیو به فاک بدم...
-من اخطار دادم و کارت از الان شروع میشه.............داشت میرفت که یهو برگشت و صدام زد:
-لویییی؟؟؟؟؟؟؟ -هااااااااا؟؟؟؟؟
-یادم رفت که بگم،به آخرین راهرو حتی نزدیکم نمیشی،حتی فکرشم از سرت بیرون کن،این مثل بقیه یه خواهش نیست چون اگه بری پیش اون روانیا ،میمیری ولی این یکی یه دستوره!پاتو از خط قرمز اول اون راهرو اون ور تر نمیذاری،امیدوارم بفهمی!!!!!!!!!!!!
اینو گفت و رفت.مگه اون جا چیه؟؟؟فقط یه راهروی بلند و تاریک و یه دره که بالاش یه چراغ چشمک زد سفیده!!!فک نکنم به اندازه ی چراغ قرمزا خطرناک باشه..................ولی من حوصله ی دردسر ندارم پس،راهمو کشیدم و رفتم تو بخش C .............
*************
دو ساعته دارم مثه به فاک رفته ها نگاشون میکنم(میشه تو مایه های همون مثل بز خودمون!!!!^__________^)هیچ حسی بینشون نیست!چقدر مزخرف!مثلا نو جوونن!!!!
واقعا حوصلم سر رفته بود که.............................
Hay,slow down,whata ya want from me? Whata ya want from me.....
گوشیم زنگ خورد و همه منو نگاه کردن.بیمارام مثل عقده ای های ندید بدید،دهناشون وااا بود!اووووووق!!!!!بعدم،یادم باشه رینگ فون گوشیمو عوض کنم،خیلی رو نروه....
-آقای محترم،فکر کنم خانم ویلیام یادشون رفت که بهتون هشدار بدن گوشیتونو خاموش یا رو میوت بذارین!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟! یه پرستار با شکایت گفت.
-باشه بابا، چه شاکیم هست....!!!! انگشت فاکمو بهش نشون دادم و اون با یه حالت عصبی روشو ازم برگردوند.
از بخش رفتم بیرون و یه نگاه به گوشی انداختم:Yellow animal...
خندیدم و جواب دادم:-چته نایل؟؟؟؟
-هی لویی،وقت داری با هم بریم بیرون بگردیم؟ بابام امروز از شرکت مرخصم کرد و حوصلم بد جور فاکیده... یه نفس عمیق کشیدم:-من بد ترم نی ولی،به لطف پدر گرامیم باید تا ساعت پنج تو یه بیمارستان روانی با دیوونه ها سر و کله بزنم...
از پشت تلفن مثه دیوونه ها شروع کرد به خندیدن...
-باشه لویی،خوش بگذره،کاری نداری؟؟؟...........
اومدم جواب بدم که گوشیو قطع کرد.از بس میخنده!!!!!!!
گوشیو گذاشتم تو جیبم و یه نگاه به اطراف انداختم...
موقع حرف زدن من راه رفتم و الان از خط قرمز راهرو گذشتم.یه چیزی منو میخوره که برم ببینم تو اون اتاق چیه ولی.................بی خیال شدم و راهمو کج کردم سمت بخش C.........
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...