Chapter 15 :
اومد جلوی پاهام و آروم بازشون کرد.......
چشم تو چشم من دفیقا وسط پاهام نشست......
بین سینه هامون فقط چند سانت فاصله بود......
ضربان قلبم بالا رفته بود.............
اونقدر محکم به قفسه ی سینم میزد که حس کردم آب هم داره با ضربان قلبم تکون میخوره.......
گرمم شده بود.......استرس ، خفگی ، هیجان ، انتظار .....
همه تو من موج میزد.......
یه حسی بهم میگفت که بلند شم و همه چیو تموم کنم ولی.............
اهمیت ندادم........
همین طور که چشمامون به هم خیره شده بودن ، با احتیط دستشو آورد بالا.........
آروم پیش میرفت.........انگار میترسید من عقب بکشم...........
یه جورایی داشت بهم وقت میداد تا اگه نخواستم کنار بکشم.........ولی نه .........من میخوام تا آخرش برم........
دستش با سینم فقط چند میلی متر فاصله داشت و........
یه جوری انگار که از چشمام خوند که میخوام........
انگشتشو گذاشت رو سینم..............
آخخخ...........
سوختم.........به معنای واقعی سوختم..........
قلبم وایساد............و همزماناون قسمتی که انگشتشو گذاشته بود ، آتیش گرفت.............
دیگه هیچ احساسی راجب این که قلبم تو سینم میزنه ، نداشتم..........
داشتم تو آتیش جزغاله میشدم........
به هوا نیاز داشتم........به اکسیژن ...............
نفسم بالا نمیومد..............
نیاز داشتم یه نفس عمیق بکشم و ریه هامو از اکسیژن سیر کنم اماا.............
اصلا نمیخواستم این لحظه رو خراب کنم..........
چشمای هری ، آروم آروم به سمت تتو های بدنم رفت..........
شنیدم که آب دهنشو به سختی قورت داد...........
-لویی ، اینا چین؟؟؟؟؟؟؟
منظورش تتو هام بود..........
-اممممم.....خب.....اینا........خب........ب..بهشون....میگن....تتو...........اوووووووووووف.........مردم تا بهش بگم.........
کلمات اصلا تو دهنم نمیچرخیدن..........
سرشو به نشونه ی این که فهمیده تکون دهد..............
-می...میتونم....اممممم....بهشون دست برنم.......
تقریبا داشت التماس میکرد.......
-آ...آ...آره.....البته..........
او مای فاکینگ گاد.....من چی دارم میگم؟؟؟؟؟دارم دستی دستی خودمو به کشتن میدم...........
و هری.....اینکار رو کرد..........
دستاشو آهسته روی تتو هام حرکت میداد و همون طور که با دقت بهشون نگاه میکرد، لمسشون میکرد.........
اون داشت سینمو نوارش میکرد و وقتی اون انگشتای خوش فرم و نرمش رو روی سینم میکشید ، مو های تنم سیخ میشد........
حالم خیلی بده .......دوست دارم داد بزنم تا تمومش کنه ولی دهنم به کل کیپ شده........
رل زدم به هری ....... گرمای بدنم و بخار آب حموم باعث میشد بد و بد تر شم..........
وضعیتم افتضاح بود و کارای هری..........باعث میشد که نتونم خوب نفس بکشم.......
اوووه.........من.....من احساس میکنم دارم بر آمده میشم.....
اوه نه.....نباید این اتفاق بیوفته......فاااک......
حموم داغ شده بود..........عرق کرده بودم و از طرف دیگه ، بدنم تحریک شده بود ..........
و این دفعه ، از بر آمده شدنم زیاد راضی نیستم....... با این که نمیخوام ولی نباید بذارم این اتفاق بیوفته.......
پی....با تمام قدرتی که تو دستام مونده بود ، دستمو گذاشتم رو دستی که داشت باهاش سینمو نوازش میکرد.......
سرشو بلند کرد و من با تعجب نگاه کرد..........
اهههه پسره ی لعنتی..........اگه میدونستی با این کارات چه بلایی داری سر من میری......اوووووف....شت
-اممممممم ، هری من گشنمه...اممم فکر کنم توام همینطور پس اممم بیا زود تر حمومونو تموم کنیم......قیافش یه جوری شد.....سرشو تکون داد و گفت :- باشه..........
و بعد دستشو برداشت و رفت عقب.......
فااااااک ، یعنی فاااکینگ شت.......از خودم متنفرم.....
شامپو رو برداشت و ریخت تو دستش......نصفشم از دستش در رفت ریخت تو وان...........
بعد شامپو رو از تو دستش ریخت تو موهاش......و مثلا سرشو داشت میشست......مثلا.......
یه حرکاتی از خودش در می آورد که ........
با صدای بلند خندیدم :- هییی هری ، بیا این جا ببینم.....خودم موهاتو میشورم کوچولو........
سرشو تکون داد و اومد پشت به من نشست.....
دستمو کردم تو موهای مورد علاقم و آروم و با احتیاط که دردش نگیره ، شروع کردم به ماساژ دادن موهاش......
رسیدم به سرشونه هاش که........احساس کردم لرزید و موهای بدنش سیخ شد وقتی که انگشتامو روش حرکت دادم........
یه لبخند زدم......یعنی بدن این پسرم نسبت به من واکنش نشون میده؟؟؟؟؟؟؟؟
********************
بعد حموم و کلی آب بازی که همش تقصیر هری بود و تقریبا حموم به گند کشیده شد ، با خنده اومدیم بیرون......
هری تو کمد حمومش حوله ی اضافی داشت و این منو خوشحال کرد........
حوله ی هریم خوب دور تنش بستم تا سرما نخوره..........
-هری ، وایسا برات لباس بیارم........
با تعجب رو بهم گفت :- ولی لویی ، لباسام همین جاست........
با یه لبخند شیطانی گفتم :- اینا نه......
در حمومو باز گذاشتم تا ببینه کجا میرم.......
یه تیشرت کرم با یه شلوار جین آبی و یه شورت واسش برداشتم و برگشتم تو حموم.....
-هی هری ، اینارو امتحان کن.....
-ای...این چیه؟؟؟؟؟؟؟با تعجب به لباسای تو دستم نگاه کرد......
-لباس کوچولو ، از این به بعد این لباسا رو میپوشی.......
-مثه همین لباساییه که خودت میپوشی؟؟؟؟با ذوق پرسید.
با یه حالت بامزه گفتم :- دقیقا شبیه هموناست کوچولو...........
با جیغ دستاشو کوبید به هم و بالا و پایین پرید.........
خودشو انداخت تو بغلم و فشارم داد و با شوق گفت :-آخخخخخخ جوووووون........
.
.
.
.
Kam bood!
B jash alan bazam mizaraaam...:))
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...