Chapter 5

3.7K 494 14
                                    

Chapter 5 :
دیشب هر جور شده رفتم کلاب.ولی بخاطر خستگی 10 مین بیشتر نموندم.فاک ولی تو همون چند دقیقه چه اتفاقایی که نیوفتاد......به محض ورودم کل جنده ها ی کلاب اومدن و ازم لب گرفتن!بعد هر کدوم یه اوق میزدم و بعدی میومد.بعدم که لیا اومد و گفت که دلش واسم تنگ شده!
-ولی لیا،ما دیروز دعوا داشتیم....!!!! -اوه لویی،میدونی که آدم از عشقش هیچی به دل نمیگیره...
آخه جنده و عشقش؟؟؟اوووووق،فاک هر....
بعدم به سلامتی برگشتم به کلاب همه مشروباشونو گرفتن بالا...
بعد اونم رفقای نوشیدنیم و دیدم.اما....اینقدر سوال پرسیدن که چرا نیومدی و این جور شر و ورا که کی/رم در اومد!!!!منم گفتم از این به بعد انتظار هر روزو نداشته باشن و چون خسته بودم برگشتم خونه.
*************
احساس کردم یکی داره تکونم میده!فاک!نکنه دیشب بازم با کسی خوابیدم؟؟.....با این فکر سریع چشمامو بیش از حد ممکن وا کردم و با دیدن دو تا چشم طوسی جلوی صورتم شروع کردم به داد زدن:-ااااااااااااااااااااااااااااااااا....
فک کنم خیلی بلند بود چون طرف مقابلم هم سکته کرد و جیغ کشید:-ااااااااااااااااااااااااااااااااااا...(خودتون فرض کنین ببینین چی میشه...!!!!^______^)
منو رانی نزدیک 5مین تو صورت هم داد میزدیم و هر دفعه بلند تر از دفعه ی قبل بود...
فک کنم رانی اعصابش خورد شد چون یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم و هر دو خفه شدیم...
-شات آپ لویی...!!!!
یه نفس راحت کشیدم و رو بهش گفتم:-اووووووووه رانی،میشه دیگه این جوری نیای رو تختم؟؟؟فک کردم دیشت از سر بد بختی با تو خوابیدم........
با اعتراض گفتم ولی به محض گفتنش حالم بهم خورد........فکر این که خودمو به این خوش اندامی(اوهوووووووو،نه بابا...!!!)بکنم تو یه پیرزن شل و ول ،حالمو بهم زد!(ایییییییش،دیگه لویی خیلی منحرفه،کثافت لجن...)
با حال اوق زدن،حالتمو نشوون دادم...........البته رانی فهمید به چی فکر میکنم و محکم منو نیشگون گرفت........... -آاااااای رانی..... دردم گرفته بود ،اههههه،بی جنبه...
-دیگه نمیام لویی البته اگه فقط هواست به ساعت باشه!!!ساعت 11:45 ست!!!!کارل 15دقیقست که پایین منتظرته!!!گوشیتم که جواب نمیدی....
با گفتن این منو برق سه فاز گرفت!!!واااااای ربی منو میخورههههه....!!!!(مگه گودزیلاست؟؟)
سریع از جام پریدم و رفتم حموم .بیشتر از 1دقیقه تو حموم نموندم و اومدم بیرون و یه بلوز مشکی با یه شلوار لی تنگ پوشیدمو یه کلاه کاموایی آبی رنگم گذاشتم رو سرم و بدون صبحونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم...
-دیر کردین آقا..............-میدونم ،فقط برو...
شکمم خالی بود و صداش کل ماشین و برداشته بود.
-باید یه چیزی میخوردین!!!!
-تو فعلا زود برو تا زود برسیم ،وگر نه به جای این که من چیزی بخورم،ربکا منو درسته قورت میده.....
دیدم که با تعجب منو از تو آینه نگاه میکنه!واااای البته که ربکا رو نمیشناسه ولی خب منم حوصله ندارم توضیح بدم واسش ،پس ترجیح دادم ساکت باشمو بیرونو نگاه کنم...
******************
بلاخره رسیدیم!سر ساعت 12:15 دقیقه.مردم به معنای واقعی!
دوویدم سمت در ورودی و رفتم تو........و البته ربی عصبانی!واای الان خوردن شروع میشه...
-دیر کردی لوییییی....
-ربی......
.
-ربکا!نذار واسه دیرکردات اضافه کاری بزنم واست.(اوووف لویی و قورت داد،الان میاد منم میخوره)
من امروز نیستم پس کارات دو برابر میشه،هواست به همه ی بخشا باشه لویی...
داشت میرفت که دوباره برگشت سمتم و گفت:-و دوباره اخطار میدم،در نبودم پاتو حتی نزدیک اون راهرو نمیذاری و اصلا بهش نگاهم نمیکنی.....
-باااااااششششهههههه ربییییی.... -ربکا......گفت و رفت...
منم رفتم توی بخشا و به یه سری آدم که مثه بز به هم نگاه میکردن سر زدم...
پرستارا بودن پس چه نیازی به من بود آخه؟؟؟
اومدم بیرون.گوشیمو چک کردم .هیچکی با من الان کاری نداره ..........آره،الان بهترین زمانه که ببینم تو اون اتاق راهروی صفر چیه!!!
آروم و آهسته رفتم جلو.قبل این که پامو اون ور خط قرمز بذارم اطرافمو دید زدم...هیچکی نبود و .....................گذشتم...اووووف کار سختی بود...رفتم جلو تر و وارد تاریکی شدم......فقط صدای قدمای من پخش میشد و این باعث میشد اظطراب بدی داشته باشم........ضربان قلبم سریع تر و محکم تر از همیشه به قفسه ی سینم میزد.......عقلم میگفت برگردم ولی.....دست و پام از قلبم طبعیت میکردن.......
انگار نیروی خاصی داره منو اون تو جذب میکنه......و .......
الان دقیقا جلوی همون درم!!!!!
میخواستم برگردم اما.............هی لویی،تو چت شده پسر؟...واقعا از یه بیمار روانی میترسی؟؟؟
حالا وقتشه....دست لرزونمو بردم سمت دستگیره و آروم کشیدمش پایین......قلبم تو سینم طوری میزد که فکر کردم هر آن از جاش میزنه بیرون!!!!با هر صدای جیغ،داد،یا بوووم از جام میپریدم....به طور واضح،لرزش پاهامو حس میکردم...و.....تق.....در باز شد...آروم بازش کردم....نور سفیدی ازش زد بیرون...در رو کامل باز کردم و داخل شدم.....
یکم موندم تا چشمام به نور عادت کنه.........و..............اوووووووووووه ماااااااااااای گاااااااااااااد....................از چیزی که دیدم ،واقعا دهنم باز موند................... .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. .
.خوب اینم از این قسمت.ولی خواهشا بکس لایک کنین و کامنت بذارین.نظراتتون هم بهم بگین،راجب این قسمت یا کلا راجب داستان،اگر انتقادی ام دارین ،بگین!واقعا خوشحال میشم....
به دوستاتون معرفی کنین این فن فیکو و حتما تگشون کنین.....
Well,After all,Love ya to the Moon.....X

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now