Chapter 31 : -لویی...کمک......
برگشتم سمته صدا......
ربکا؟؟؟؟؟؟اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟
یادمه آخرین باری که به ربکا زنگ زدم ، یعنی دیروز ، که حاله هریو بپرسم ، بهم ازدواجمو تبریک گفت و ازم پرسید کدوم کلیساست و منم بهش گفتم.....ولی......
یهویی حالم بد شد....دلم میخواست بالا بیارم...اگه اون اینجاست و حالشو اینقدر خرابه...واییی......
-ربکا...چیشده؟؟؟؟؟؟صدام میلرزید....
از چیزی که قرار بود بشنوم ، خیلی میترسیدم....
نفسش خوب بالا نمیومد.......
یا چشمای قرمز و گریونش گفت : هری...لویی...هری........
و افتاد رو زانو هاش و صورتشو گرفت تو دستاش و شروع کرد بلند بلند گریه کردن......
اون لحظه...احساس کردن که جریانه خونم وایساد...قلبم دیگه نمیزد...نفسم بالا نمیداد...اشکای لعنتیم سراریز شده بودن.....
رانی ، نایل و لیلی ترسیده بودن......
اماا من....داشتم میمردم...هری چی؟؟؟؟؟
بدونه توجه به اون همه آدمی که مارو نگاه میکردن ، با تمامه توانم داد زدم :-ربکاااا...هری چییی؟؟؟؟
بغضه تو گلوم چقدر اذیتم میکرد.....شیت....
هق هقاش بیشتر شد.....
رفتن سمتش و مثه خودش ، جلوش افتادم رو زانو هام.......
شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم:-خواهش میکنم ، ربکا...هری چی......
به سختی سعی کرد حرف بزنه :-دیروز وقتی راجبه ازدواجت ازت پرسیدم ، هری اومده بود پیشم تا حالتو بپرسه...ولی...دیگه نپرسید...چون همه رو شنید......
گیج شدم...بعده دو هفته حاله من بپرسه؟؟؟مگه...مگه فراموشی نگرفته بود؟؟؟؟
حرفشو قطع کردم:-مگه نگفتی فراموشی گرفته...پس چطوری اومد تا حالمو بپرسه؟؟؟؟؟؟
دماغشو کشید بیرون و آه کشید :-خب راستش...من به خواسته خودش دروغ گفتم...اون بهش حمله ی عصبی دست داد ولی خب هیچیش نشد.......اون ازم خواست اینجوری بهت بگم تا بتونی زنوگیتو بکنی........
اوووه لعنتی....چه قدر احمقم....
اون ادامه داد :-خودشو از دیروز تو اتاقش زندانی کرده بود و هیچی نمیخورد...حرفم نمیزد...حتی مثه روزای پیش که بخاطره گریه ی زیاد بهش بیهوشی طزریق میکردیم هم گریه نمیکرد...فقط و فقط به دیواره اتاقش خیره شده بود...امروز ساعته 11 رفتم تا ببینمش ولی...تو اتاقش نبود...همه جا رو گشتم ولی نبود...تا این که........ حرفشو قطع کرد تا نفس بگیره ولی اون بیشتر داشت اعصابه منو خورد میکرد.....
سرش داد زدم :- تا اینکه چی؟؟؟؟؟
یه اشک از رو گونش سر خورد پایین :-تا اینکه یکی از پرستارا با هول اومد و گفت که یکی رو پشته بوم نشسته...........
دله دلم خالی شد...دستامو از رو شونه های ربکا برداشتم و کامل نشستم زمین.....
-لویی...هری میخواد خود کشی کنه و این دفعه...هیچکی جلو دارش نیست...به غیره تو...هری بهت نیاز داره لویی...فقط به تو.......
گفت و دوباره زد زیره گریه......
دیگه هیچی نشنیدم.....نه نه نه نه....
با گریه بلند داد زدم :-نه نه نه...لعنت به همه چی...به خودم.....
با سرعت پاشدم و رفتم سمته ورودی....
-فاااک یو لویی...تو یه گیه احمقی کثافت......
لیا داد زد....
گی؟؟؟؟آره البته که هستم...من واسه هری همه چی هستم.....
وایسادم و بدونه این که برگردم سمتش ، گردنمو یه کم طرفش کج کردم :-آره احمقم...آره کثافتم...آره گی ام...ولی یه آشغاله حرومزاده مثه تو نیستم.....
گفتمو بدونه این که منتظره واکنشش بمونم ، ار کلیسا زدم بیرون......
هوا یه جورایی طوفانی بود...بارون به شدت میبارید و من از همین الان مثه موشه آبکشیده شدم....
فاااک...الان سقفه کستل تون خیس و سره....
فقط دووم بیار هری...بخاطره من دووم بیار.....
******************
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...