Chapter 14

3.9K 444 34
                                    


Chapter 14 :
هری خرسشو پاره کرده بود ؟؟؟؟؟ اونم بخاطر این که من دیروز از پیشش رفتم؟؟؟؟؟
نه نه ، لباسا رو انداختم روی اون مبل تشکی وسط اتاق و دوویدم سمت هری.........
هری بلند بلند گریه میکرد و جیغ میزد.......
-هری ، هری من این جام.......
گفتم و رسیدم بهش.........رو زمین نشسته بود......
رفتم جلوش و دستاشو که رو صورتشو پوشونده بود ، گرفتم و آوردم پایین...........
-هری ، هری ، نگاه کن !من برگشتم....دوستت برگشت..........
اول یه کم منو با اون چشم های اشکیش نگاه کرد و بعد..................
آخخخخخخخ.....دلم......اون داره منو میزنه.......
-برو ، برو دیگه نمیخوام ببینمت ، تو دوست خوبی نیستی.....گفتی که دوستمی ....پس چرا رفتی؟؟؟؟؟ برو ، دیگه نیا.......نمیخوامت...............
با گریه اینا رو تو صورتم داد میزد و مشتاش و میزد تو دلم.....احساس کردم هر لحظه قراره خون بالا بیارم.....
حالم خیلی بد بود ولی..............مهم نبود من چی میشم......فقط میخواستم آرومش کنم تا اذیت نشه.........
همین طور که تو دل و شکم من مشت میزد ، دستاشو کنار زدم و سرشو بغل کردم و گذاشتم رو سینم........
چونمو گذاشتم رو سرش و گذاشتم خودشو خالی کنه .......
هنوز محکم میزد تو شکمم......فک کردم که هر لحظه قراره هر چی تو معدم دارم و ندارم و بالا بیارم...........
حسابی دردم گرفته بود ولی لبمو گاز گرفتم و یه آخ هم نگفتم............
ضربات دستاش هر دفعه آروم تر میشد تا این که فقط دستاشو فقط رو سینم میکشید...........
دستاشو دورم حلقه کرد و منو محکم بغل گرفت.........
فشارش دادم...........هیچوقت این حسو نداشتم...........
ترس...........نگرانی..........هیجان........عشق.........
عشق؟؟؟؟؟؟؟؟

آره ، عشق.....شاید ..........هری منو کاملا به خودش وابسته کرده بود و اصلا هم واسم مهم نیست که مثه یه پسر بچه ی چهار ساله رفتار میکنه.............
آروم موهاشو نوازش کردم...........
انگشتامو توی حاقه های ظریف و نارش حرکت دادم.........اونا خیلی لطیف و دوست داشتنی بودن............
چشمم خورد به در باز و البته.........ربکا که با ناباوری ما رو نگاه میکنه...........کارل که تقریبا دهنش چسبیده بود کف زمین............. و اون دوتا پرستار چندش که ........اههه ولشون کن.........اوق.........
چرا همه ی دخترا ، یه مشت جندن؟؟؟؟(:0 sorry)حالمو دیگه دارن بهم میزنن........
ربکا ، بعد از چند مین به خودش اومد و با یه سری حرکات عجیب بهم فهموند که هری باید حموم بره و غذا بخوره.......
منم با باز و بسته کردن پلکام بهش گفتم باشه...............
آروم صورت هری و از رو سینم برداشتم.............
تیشرتم خیس بود .......... اشکای هری بود............
سرشو گرفتم به سمت صورتم ......با انگشتهای شصتم ، اشکایی کا دور چشماش و رو گونش مونده بودن و پاک کردم...............
یه چند دقیقه ، محو چشمای سبز شیشه ایش شدم.........چشمایی که فوق العاده زیبا و شکننده بودن............چشمایی که زندگیه من بودن............دلم میخواست اون چشما فقط مال من باشه..........من هیچوقت واسه به دست آووردن چیزی تلاش نکردم......همیشه هر چی خواستم داشتم......ولی.................الان دیگه همه چی فرق کرده...........آره....من میخوام برای به دست آوردن هری تلاش کنم............
از فکر بیرون اومدم و یه لبخند زدم و به هری گفتم :- بعضی آدمای فضول خبر آوردن که نه حموم رفتی نه غذاتو خوردی.............
ربکا داشت با حرص دندوناشو رو هم فشار میداد......

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now