Chapter 19 :
امروز عالی بود.....عالی......منو نایل و لیلی ، هریو بردیم تو حیاط کستل تون.......چقدر خوش گذشت.........
اونا با خودشون توپ آورده بودن........
چقدر سر بازیایی که با هم کردیم خندیدیم.......
هری همش با من تو یه تیم بود و اون دو تا میمون ، با هم.........
هری هم خیلی خوشحال بود و با دیدن خندش ، انگار که خوشبخت ترین آدم جهان میشم....!!!!
بعد این که کلی بازی کردیم و خسته شدیم ، نشستیم رو زمین و به بیمارایی که عین بز داشتن با دهن باز ما رو نگاه میکردن ، کلی خندیدیم.........
جالب این بود که هریم میخندید و نا گفته نماند که هری ، تمام مدت محکم دستمو گرفته بود.....
بلاخره رفتیم بالا.........
تو اتاق هری نشسته بودیم و با هم گپ میزدیم که گوشیه نابل زنگ خورد :- بله؟؟؟...........ااااااااا ، یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.........اههه بابا ، امروز بهم گفتب آفم........خیله خب بابا ، بیا منو بخور......باشهههه دارم میام........
ناراحت بود......
بلند شد و گفت :-لیلی...لویی باید بریم......
داغون شدم.....واقعا داغون شدم......دیگه بماند که هری چقدر ناراحت شد........
منو لیلی بلند شدیم.......هری هم باهام بلند شد........
لیلی قبل این که دنبال نایل راه بیوفته ، برگشت سمت هری و پرسید :-هری.....راستشو بگو.......منو نایل و بیشتر دوست داری یا لوییو ؟؟؟؟؟؟؟؟
فااااااک........
دست گذاشت رو نقطه ضعفم........
نایل و لیلی ، هر دو ما رو با کنجکاوی نگاه میکردن...........
من حالم خیلی بد بود.......خیلی.......
نمیخواستم با شنیدن اون جمله ای که قراره از دهنش بیاد بیرون ، داغون بشم.........
بغض بدی که داشتم داشت گلومو میخورد........داشت خفم میکرد.........
پاها و دستام شل شده بودن.........من داشتم جون میدادم ولی............
کسی اون جا اینو نمیفهمید.........
تو دلم آشوب بود ولی........... کسی خبر نداشت.........
نفسمو تو سینم حبس کرده بودن تا شاید........اووووووف....... هری......اول تعجب کرد ولی بعد.........
:-خب معلومه..............لویی.....
گفت و پرید بغلم.........
وایییییییی...این عالیه......
ضربان قلبم بالا رفته بود......
از خوشحالی بیش از حد نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم.......
الان دیگه احساس میکنم تو آسمونام.....بدن قدرت فوق العاده ای گرفته بود که وصف نشدنی بود...........
محکم تو بغلم فشارش دادم..........
من هیچوقت از بغل کردنش خسته نمیشم..........
تازه نفسی که حبس کرده بودمو آزاد کردم.......
دیدم که نایل و لیلی دارن ما رو با لبخند نگاه میکنن...........
هریو به سختی از خودم جدا کردم........مثه یه تیکه ی ضروری از بدنم میمونه که اگه جدا شه من میمیرم........
نمیخواستم ازش جدا شم..........
وقتی به این فکر میکنم که الان باید برم ، انگار دنیا دو سرم خراب میشه......
زل ردم تو چشماش.......تو همون یاقوتای دوست داشتنیم.........
من همیشه غرق این چشما میشم.........همیشه..........
-لو........فردا میای دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟
بیشتر شبیه این بود که انگار خواهش کرده.........
با یه لبخند جواب دادم :-البته که میام هز من.....من بخاطر تو همه جا میام........
آروم لبامو گذاشتم رو پیشونیه صاف و بی نقصش......
چشماشو بست و نفسشو بیرون داد........
منم همین کارو کردم.....خیلی آرام بخش بود.......
وایییییییی......دلم میخواست الان نمی رفتم..............چی میشد مگه؟؟؟؟؟؟؟؟
-اممممممم...لویی.....الان بابام منو درسته قورت میده هااااااااا.....
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...