Chapter 9

3.7K 468 11
                                    


Chapter 9 :
تقریبا میشه گفت که ساعت چهار صبحه و من اصلا نخوابیدم......
فکرم همش پیش هری بود......
هههه ، هری یه عمه داشت ولی اینو نمیدونست......اصلا چیزی به جز عروسکش یادش نمیومد.....
وایسا ببینم.......من چه طوری باید باهاش رفتار کنم.....؟؟؟؟؟؟؟؟
من حتی هیچی راجب بیماریهاشم نمیدونم.......
آها .....فهمیدم........
لبتابو برداشتم و سرچ کردم............اول 《اختلال شخصیت مرزی :
Borderline Personality Disorder
در مرز روان پریشی قرار دارد و مشخصه های آن ، ناپایداری حالت های عاطفی ، خلقی ، زفتاری و خود انگاره ی آن است......
دوران نهفتگی rem کوتاه شده و در خواب اختلال ایجاد میشود.....
ترس از ترک شدن ضاهری و واقعی......
اختلال در هویت ، بی ثبات بودن واضح و دائم خودانگاره یا احساس خود در مورد خودش.....
بی ثبات یا شدید بودن روابط بین فردی و تناوب میان دو قطب افراطی است ؛ آرمان نمایی یا بی ارزش نمایی.......
ژست و تلاش مکرر برای خودکشی و خود زنی های مکرر که مهم ترین مشخصه های این بیماریست....
احساس پوچی مزمن و ..............》
اههههه.....لعنتی !!!!!این دیگه چه کوفتیه؟؟؟؟؟؟؟؟ این پسر نابود شده که.......شت.......
رفتم بعدیو سرچ کردم.....《 اختلال کودک گرایی :
زمانی که فرد در خردسالی توجه و محبت لازم نکند ، در بزرگسالی ، اگر دچار حمله عصبی شود ، مغز فرد برای پر کردن قسمت خالی از محبت خود ، خود به خود به سنین خردسالی باز میگردد. این بیماری دو نوع دارد که به خفیف و شدید تقسیم میشود و ........》
لبتاب لعنتی و پرت کردم سمت دیوار........فاک فاک فاک.......
چقدر مزخرف......

اگه من بخوام حرف این مادر جنده هارو (من به جای لویی ، کاملا از شما معذرت خواهی میکنم........)باور کنم ، الان هری کلا یه تیمارستانی کامله که.........
وایسا ببینم ........لویی !!!تو چرا باید به فکر یه روانی باشی؟؟؟؟؟؟
تو خیلی احمقی که میخوای بهش کمک کنی............چرا باید برم پیشش؟؟؟؟؟؟دیوونست که دیوونست.......اصلا به من چه..........
ولی....................اون مو ها.........اون صورت قشنگش...........اون اندام............اون...........اون چشمای سبز که به بهترین حالت ممکن بهم زل زده بودن و التماسم میکردن که بهش کمک کنم..........
نه نه نه نه نه نه من نمیتونم.......نمیتونم به اون چشمای لعنتی فک نکنم.........
احساس میکنم اگه اون چشمارو نبینم ، دیوونه میشم........آره من یه دیوونم............
تو همین فکر بودم که ساعت رو میزم صدا خورد!!!!!
چیییییییییی؟؟؟؟؟؟ نه !!!!این غیر ممکنه........
یعنی من تمام شب رو بیدار بودم و به هری فکر میکردم!؟!؟!؟!؟!؟!؟
هههههههه ، من واقعا دیوونم........
با تعجب از رو تختم بلند شدم و رفتم حموم..............داشتم موهامو میشستم که.....................
نه.....اگه ربکا قبول چی؟؟؟؟؟؟؟ اگه بگه حق نداری نزدیک شی و ببینیش چی؟؟؟؟؟؟
واااای من مطمئنم اون لحظه میمیرم..........
این اظطراب داره منو میخوره.......واقعا میترسم.........
با همین ترسم رفتم پایی و صبحونه خوردم .....البته به زور......
راستش از رانی هم ممنونم چون حال خرابمو دید و هیچی نگفت.......
*******************
الان نزدیک سه ساعته لباس پوشیدم و منتظرم تا کارل بیاد دنبالم....
تو این سه ساعت مثه احمقای عقب مونده ، با دهن باز به یه نقطه روی سقف زل زدم و به هری فک میکنم.....!!!!!!!!

من احمقم ، یه احمق به تمام معناااا .....ولی خب.....من واقعا شیفته اون چشمای سبز رنگ شدم....
اونا عالی بودن ، اونا........
در زدن...... مثه اسب پریدم از تخت پایین و دوویدم سمت در و بازش کردم....
-امممممم....لویی...کارل پایین منتظرته!!!
از دیدن قیافم شوکه شده بود.......ههه خب منم اگه جای رانی بودم ، از دیدن قیافه ی به فاک رفته ی خودم میترسیدم!!!!!!
سریع از پله ها رفتم پایین و پریدم تو ماشین......
-کارل ، هیچی نگو ...فقط برو...!!!!!
اول منو با تعجب نگاه کرد و بعد راه افتاد.....
**************
در به در تو بخشا دنبال ربکام........از هر کی میپرسم میگه تو اون یکی بخشه ، میرم اون بخش ، میگن تو یه بخش دیگست......
اهههههه....دوست دارم همشونو الان با هم به فاک بدم.......
دیگه بگذریم که دیوونه ها چطوری منو نگاه میکردن........
بلاخره خانم ویلیام رو رو تو یکی از راهرو ها پیدا کردم.....دوویدم سمتش و بلند صداش زدم :-ربکا؟؟؟
-لویی ، الان سرم شلوغه!!!!!
رسیدم بهش......-ربکا نه..... -لویی ،گفتم برو تو بخشا و مراقب بیمارا باش.....
ربکا همش از این ور میرفت ا ن ور و منم پشتش حرکت میکردم....اینم که جوابمو نمیداد، اعصابمو داشت خورد میکرد....
:-پرستارا هستن ، گوش کن ، من......
-پرستارا کافی نیستن لویی ، برو سرم شلوغه... -باشه ربکا فقط.....
-بعدن حرف میزنیم...........اینو که گفت ، منفجر شدم و با بلند ترین صدای ممکن داد زدم :-یه دو دقیقه به حرفم گوش کن دیگه لعنتی.......
از کارش دست کشید و با اخم نگاهم کرد..........منتظر حرفام بود.....
یه نفس عمیق کشیدم و با بیشترین شجاعتم ، دهنمو باز کردم :-من...من میخوام به هری نزدیک شم....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خب تو این چپتر یه جورایی شمارو با بیماری های هری آشنا کردم.....
از قسمت بعد هربو لویی رسما همو میبینن......
sooo wait for it....
AFTER ALL....LOVE YA TO THE MOON GIRLS.....x

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now