Chapter 7 :
به سقف زل زدم....
بعد بعد این که از کستل تون برگشتم خونه،افتادم رو تخت......الانم نزدیکه یه ساعته همین جوری رو تختم دراز کشیدم و به یه نقطه روی سقف خیره شدم.....
یه جورایی، دارم به حرفای ربکا فکر میکنم!!!
حرف هایی که راجب بیمار بخش صفر زد.........
Flash Back : Rebeca s room :
یکی از پرونده ها رو انداخت رو میز جلوم...
-بیا ، بخونش....
رو نزدیک ترین صندلی نشستم و پرونده رو باز کردم :
نام : هری
نام خانوادگی : استایلز
سن : 18
متولد : 1994/2/1
نوع بیماری : اختلال شخصیت مرزی-کودک گرایی
پیشینه : نامعلوم....
-خب ،اینا بهم کمکی نکرد.الان فقط اسم،سن و نوع بیماریشو میدونم و البته اصلا نمیفهمم بیماریش چیه....
-همینام برات زیادی بود لویی،دیگه لطفا برو....
دستمو مشت کردم و با بیشترین توان عصبانیتم کوبیدم رو میزشو داد زدم :-ربکا تمومش کن،یا بهم میگی چه مرگشه یا میدونی که به راحتی زندگیتو سیاه میکنم....
چند لحظه بهم نگاه کرد و بعد.....تسلیم شد... :-تو واقعا میخوای همه چیو بدونی؟؟؟چون اگه بخوای بدونط،اولین نفر هستی....
اون آروم و ناراحت بود....منم آروم شدم :-میخوام همه چیو بدونم!!!!!!
یه نفس عمیق کشید و در جواب گفت :- پس امیدوارم آخرین نفرشم باشی.....!!!!!!********************
اون زمانا،منو آنه،مادر هری،بهترین دوست هم بودیم...البته یواشکی!!!!!
چون من از یه خانواده از طبقات بالا و آنه از یه خانواده از طبقات پایین بود و اگه مادر و پدرم چیزی در این مورد میفهمیدن،زندگیم نابود میشد...
برادر بزرگترم ، مایکل ، از شوهر اول مادرم بود که بعد مرگش ، مادرم با پدر من ازدواج کرد و من و به دنیا آورد و تمام ثروت همسر اول مادرم ، به مایکل رسید....
اون صاحب یه شرکت بزرگ بود و از بد شانسی سر نوشت ، یه روز منو آنه رو با هم دیگه دید...
وقتی اون روز اومد خونه ، بهم گفت که عاشق آنه شده....
من واقعا تعجب کردم که چطور با یه بار دیدنش عاشقش شده ولی اون حرف تو کلش نمی رفت....
این احمقانه بود که آنه حتی مایکل و بخاطر پول هم قبول نکرد و وقتی مایکل شنید که اون حتی با وعده ی پول هم آنه رو به دست نیاورده........یه شب به آنه تجاوز کرد......
هری ، پسر آنه و برادرزاده ی من ، یه بچه ی کاملا نا خواسته بود....
آنه توی نوزده سالگی مادر یه پسر بچه بود ولی حتی پول اینو نداشت که واسه پسرش پوشک بخره...
منم به محض فهمیدن ماجرا ، دستشو گرفتم و بردمش پیش مایکل....
و خب مایکل برای این که پشت سرش حرف در نیاد ، با آنه ازدواج کرد....
راستش احساس مایکل به آنه ، عشق نبود ، هوس بود و البته بعد ازدواج ، آنه و هری نقش روح رو براش داشتن......
مایکل هر چند شب یک بار ، یه دختر رو میاورد خونه و باهاش میخوابید و آنه هیچی نمیتونست بگه !!!!
از اون طرفم آنه ، اصلا مادر خوبی برای هری نبود...اون اصلا هریو نمیخواست و دوستش نداشت...
هری مثه یه آشغال کثافت بود واسش و حتی اون هیچوقت طعم شیر مادرشو هم نچشید...!!!!
تنها کسی که تو خانواده عاشق هری بود ، من بودم....من هریو میپرستیدم......فرد مورد علاقش تو خانواده بودم...
من فقط اونو بیرون میبردم و واسش اسباب بازی و خوراکی میگرفتم......که......مایکل بعد یه مدت دیگه بهم اجازی نداد و گفت که فقط دو هفته یک بار میتونم هریمو ببینم....چون یه حرومزاده(هری)لیاقت این همه محبت رو نداره.....!!!!(کثافت ،خودت حرومزاده ای نفهم!!!!باهاش درست صحبت کن عوضی!!!!من عصبانیم.......)
این اوضاع بی عاطفگی تا دو سالگی هری ادامه داشت .........تا این که یه روز ، واسه مایکل خبر آوردن که آخرین دختری که باهاش سک/س داشته ، دختر بزرگترین سهام دار شرکت بوده و اون هم همه ی شرکتو از چنگ مایکل در آورده......
مایکل ور شکسته شد و اونا از قصرشون به یه خونه ی کوچیک نقل مکان کردن...
مایکل همیشه اعصابش خورد بود اما............از این به بعد اوضاشون خراب تر شد....
آنه و هری هر شب زیر دست مایکل سیاه و کبود میشدن و هری شاهد س/کس پدرش با هر زنی به غیر از مادرش بود!!!!اونم هر شب....
مایکل هر شب مست و مواد زده به یه دختر میومد خونه قبل این که با اون دختره بخوابه ، آنه و هریو کتک میزد و این شده بود عادت هر شبشون......(مایکل=مودست منیجر!!!فوش آزاد....)
تا این که یه شب.................شب تولد پنج سالگی هری ، که نه پدر و نه مادر بی عاطفش یادشون بود......مایکل با بد ترین حالت میاد خونه.........اما نه با یه دختر.....
اون شب مایکل وقتی مست بوده ، قمار میکنه و اون قول آنه رو به دوستاش میده....
متاسفانه اون میبازه و اون شب با شیش تا دیگه از دوستاش میاد خونه.....
اون شب هری ، صدای شکستن چیزیو میشنوه...!!!!از خواب پا میشه و میدووئه تو پذیرایی ولی چیزی که میبینه ، تمام دنیای زیبای کودکانشو خراب میکنه.....اونا هفت نفری افتاده بودن رو آنه و بهش جلوی چشمای یه پسر بچه ی پنج ساله،به مادرش تجاوز میکردن....
هری میزنه زیر گریه... اون هیچ وقت حس نکرد مادر و پدری داره !!!! هری خودش حرف زدن و یاد گرفت ، خودش راه رفتن رو یاد گرفت و به هیچکی تکیه نکرد اما حالا با دیدن اون صحنه........
اون ناله ها،جیغ ها،اشکهای مادر بی دفاعشو دید.....
اون جون دادن مادرشو زیر دست هفت تا مرد عوضی و بی رحم دید و نتونست هیچ کاری بکنه........
ولی.......اون تنها اتفاق بد اون شب که هری شاهد عینیش بود ، نبود ....
بعد این که کار اون کثافتا تموم شد ، یکی از دوستای مایکل ، برای این که فردا صدای مایکل در نیاد ، جلوی چشم پسرش ، سه تا گلوله ،دقیقا میخوابونه تو مغز مایکل.....
هری گریه میکرد و خرس عروسکیشو که تنها عروسکش بود و من براش خریده بودم رو محکم بغل داشت.....اما.........
با شنیدن صدای گلوله ها جیغ کشید و با دیدن جنازه ی پدرش که غرق خون بود ، یهو ساکت شد....
دیگه اشک نریخت ، دیگه جیغ نزد ، دیگه گریه نکرد....
یکی از همسایه ها اونا رو دیده بود اما اون عوضیا قبل رسیدن پلیس ، فرار کردن...
وقتی بهم زنگ زدن و قضیه رو گفتن ،به سرعت خودمو رسوندم...از مرگ مایکل و آنه خیلی ناراحت بودم اما.....با دیدن وضعیت هری ، اونا به کلی فراموش شدن....
رفتم سمتش و تکونش دادم.....ولی تنها کاری که هری کرده بود ، زل زدن به دیوار ، با اون چشمای قرمز و پف کردش بود.....صداش کردم :-هری ، هری ، عزیزم ، عشقم ، چرا حرف نمیزنی ؟؟؟؟؟
اما هری....................
*******
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...