Chapter 17

4.2K 438 17
                                    


Chapter 17 :
هری همون طوری ، وقتی که سرش رو به سینم چسبونده بودم و موهای نازشو نوازش میکردم ، خوابش برد........
عزیزم.......چقدر این پسر وقتی میخوابه معصوم میشه.......چند تا از تار موهای قشنگش ، جلوی چشمش بود و بخاطر اشکاش خیس شده بودن........آروم کنارشون زدم... سعی کردم بدون این که بیدارش کنم ، به ساعتم نگاه کنم.........
اوووه شت......وقتی با هریم ، زمان چقدر زود میگذره.......
تقریبا 5 مین دیگه کارل میاد دنبالم........
امااااااال........الان هری و که تو بغلم خوابیده رو چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟ هر کاری کنم ، میترسم بیدارش کنم و بعدش مجبورم به خودم لعنت بفرستم که این کارو باهاش کردم............
اههههههه ، خیلی با خودم کلنجار رفتم .....ولی تصمیم گرفتم آروم بذارمش رو تخت........
یکم تو دستام جا به جاش کردم.....طوری که پاهاش رو یه دستم و سرش ، رو اون یکی دستم باشه.........
1-2-3......بلندش کردم ...........
آخیی......بیدار نشد.........
ههه جالبه..........هری سنگین نبود.........سبکم نبود.......
این یعنی وزنش ایده آله...........
فااک ....الان دارم به چی فکر میکنم آخه؟؟؟؟!!!!!
با احتیاط گذاشتمش رو تخت........یکم جا به جا شد..........
پتوشو کشیدم روش ...........
امروز روز سختی واسش بوده............
اون از ظهرش ..........اینم از الانش........
یکم بهش خیره شدم.......
نفساش منظم بود...........
مژه هاش حرف نداشت..........
فرم لبش...............
اووووووووف......من چقدر میخوامش..........چقدر دلم میخواد هریو مال خودم کنم..........
خم شدم سمت صورتش..........
نزدیک لباش............من طعم لباشو میخواستم بچشم........
لب پایینیم و گاز گرفتم و چشمامو بستم.......

یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بالا تر و زیر چشمای قشنگشو بوسیدم............
-لو.....دوست دارم....!!!!!
خشک شدم.......
سریع لبامو از رو صورتش برداشتم و نگاهش کردم.....
خواب بود.........شاید.......نمیدونم چه طور اینو تو خواب گفت امااا.........
بازم نتونستم از تصور این که هریم منو دوست داشته باشه لبخند نزنم.........
دلم میخواست داد بزنم منم عاشقتم.......منم دوست دارم ولی خب............
به یه سری دلایل آشکار و صد البته ، احمقانه.........نمیتونستم........
همون طور که سرم پایین بود ، راهمو به سمت در کج کردم...........
اووووووو گااااد..........من اصلا از دیدن این پسر خسته و سیر نمیشم ، همین الانم اگه بگن ، بر میگردم پیشش....... ....
ولی...........درست زمانی که سرمو گرفتم بالا ، ربکا رو دیدم..........
چییی؟؟؟؟ نه..............
منه احمق در رو نبستم و اون تمام مدت داشت نگاهمون میکرد.........لعنتی...........
اخمام رفت تو هم........
رفتم پیش ربکا بیرون اتاق و در رو بستم............
قبل این که در اتاق هری کامل بسته شه ، واسه آخرین بار به هریه ناز کوچولوم نگاه انداختم............
در رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم............
حالا دیگه باید با دنیای واقعی رو به رو شم.......
دنیای مزخرف بدون هری.........
در حقیقت ، وقتی کنار هریم ، احساس میکنم ار دنیای واقعی دورم...........
احساس آزادی میکنم...........
احساس اینکه یه دنیا هست که فقط و فقط متعلق به منو هریه...............
-لویی؟؟؟؟؟؟؟
ربکا آروم بود ...پس منم سعی کردم عصبی نباشم......
-هووووووم؟؟؟؟؟؟
یکم اممم اممم کرد و گفت :- تو چجوری این کارو میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چیو چجوری میکنم؟؟؟؟(هری و با کدوم روش سکس به فاک میدی.....این سوالش بود.......^___^)

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now