Chapter 2 :
من زندگی خیلی راحتی داشتم.و از این حرفم واقعا منظور دارم چون زندگی راحت یعنی زندگی من!!
یه خونه دارم که دو تا اتاق خواب بالا داره و سه تا پایین.یه پذیرایی واقعا بزرگ و وسایل خونم کاملا آپدیت شده با مد روز.استخر،جکوزی و جیم هم دارم. همه دست لباس و یه خدمتکار که کاراتو بکنه و البته پول هنگفتی که هر هفته بابام واسم به حسابم واریز میکنه و ارثی که در آینده به من میرسه!خب اینا واسه یه پسر بیست ساله کافیه که بره خوش گذرونی!!!(چه پزیم میده!!)خیلیااا آرزو دارن بامن یا جای من باشن،بایدم داشته باشن .ولی مشکل اینه.......................من دیگه حالم از رابطه با دخترا بهم میخوره!!!!
*********** همین طور که از پله ها واسه عوض کردن لباسام بالا میرفتم،رانی صدام کرد:-لویی؟؟؟ -هااااااا؟؟
-پدرت بهم زنگ زد و سفارش کرد که مراقب باشم لباس آبرو مندانه بپوشی،پس خواهشا اون کت و شلوار که رو تخته رو تنت کن. من و کت شلوار؟؟؟؟ فاک یو دد...دستامو مشت کردم:-باشههههههههههه...گفتمو رفتم بالا.یه نگاه بهش انداختم...یه کت شلوار طوسی رنگ که....اوققققق.
حالم بهم خورد.رفتم سراغ کمد.یه نگاه بهش انداختم و ....آهااااااا،همینه!!! یه بلوز تقریبا کاموایی راه راهه مشکی و طوسی و سفیده. با یه شلوار جین مشکی.موهامم شلوغ دادم بالا.گوشیمو برداشتم.باید یه جوری میرفتم که رانی منو نبینه!!!دقیقا ساعت یازده رو نشون میده.از بالکن پایینو دید زدم.راننده ی آن تایم بابام این جاست!حالم ازشون بهم میخوره...مادرفاکرز...
با سه شماره باید میدوییدم پایین تا رانی نتونه منو بگیره،چون به عنوان یه پیرزن خیلی فرزه....!!!
خب.....یک.......دووووو.......سههههههههه....
خیلی سریع از پله ها دویدم پایین...
-لویی،مگه قرار نبود....
بقیه رو نشنیدم چون اومدم بیرون و درم بستم.سوار ماشین شدم.-آقا،باید لباس رسمی میپوشیدین...
-میشه دهن گا/له رو ببندی و حرکت کنی؟؟؟؟فاک...
همین کارم کرد.داشتم بیرونو نگاه میکردم که بعد چند دقیقه دوباره صداش در اومد:-من باید بگم داریم کجا میریم و باید چی کار کنین.... -میشنوم...خیلی بی حوصله گفتم.
-پدرتون چند روز پیش برای این که جایگاه خودشو توی صنعت تجارت محکم تر کنه،تصمیم گرفتن که بزرگترین سهام دار یکی از بیمارستان های مهم لندن بشن،،اما با پیدا کردن یه گزینه بهتر تصمیمشون عوض شد.ایشون با نود درصد بزرگترین سهام دار یا بهتر بگم صاحب اون جا شدن...
با اعتراض گفتم:-نود درصد؟؟؟اون دیوونه شده،نه؟؟؟
-اینو دیگه به خودش بگین.خوب اون جا بیمارستان نیست،اونجا تیمارستان روانی کستل تون هستش...
-چیز دیگه ای نبود تیمارستان خریده؟؟؟ یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:-و حالا وظیفه ی شما،پدرتون از دستتون خیلی ناراضی بودن که وقتتون رو با کارای الکی میگذرونید و به فکر آیندتون نیستید.به هر حال هر پدری نگران پسرشه و .......سکوت کرد.فک کنم فهمید تمام این مدت داشتم اداشو در میاودم!!!
و بعد از چند لحظه ادامه داد:-وظیفه ی شما اینه که هر روز از ساعت دوازده تا پنج عصر،به مدت شش ساعت به عنوان نماینده ی پدرتون اون جا باشین....!!!!دهنم بیشتر از قدم باز شده بود.با یه صدای کاملا احمقانه فریاد کشیدم:-چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟
صدام خیلی خیلی بلند بود چون کارل سکته کرد.
با همون صدای احمقانه ادامه دادم:-من پامو اون جا نمیذارم.حق ندارین این کارو بکنین، من همین جوری زندگیمو دوست دارم و راحتم...
اونم در جواب گفت:-پدرتون فکر میکردن که مخالفت کنین به همین علت گفتن اگر قبول نکنین،تمام خونه و سرمایتونو ازتون میگیره، دیگه شمارو پسر خودشون نمیدونن و شما رو از ارث محروم میکنه...
دهنم کیپ تا کیپ بسته شد.لعنتی نقطه ظعفمو میدونه!!!!
تو فکر بودم تا اینکه ماشین ایستاد.
-سر ساعت پنج میام دنبالتون...
پیادم کرد و رفت.عالی شد...
یه نگاه به رو به روم انداختم و ...............اووو مااااای گااااد...!!!!!!!!!!!
این جا دیگه کجاست؟؟؟بیشتر شبیه قصره تا بیمارستان روانی....وااااااااااووووووو !!!
این خیلی بزرگه....شت....
پس کستل تون اینجاست......
**************** Thats it....
Love ya to the moon babes....X
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...