Chapter 22 :
هری رفت لباساشو بپوشه و منم رفتم تا غذا هارو بچینم رو اون میزه یا مبله......-_______-
نشستم کناره اون میز و منتظرش موندم.....
هیییی....این پسره چرا ننو این جا کاشته؟؟؟؟
-هززز؟؟؟؟؟؟؟ بلند صداش کردم.....
-اومدم........
گفت و سریع با لباساش از حموم اومد بیرون.....
هولی شت.....
این چرا تیشرته لعنتیو تنش نکرده؟؟؟؟؟
اومد و کنارم نشست.....بقیه ی لباساشو پرت کرد رو تختو با اشتها شروع کرد به خوردن صبحونش.....
آخییییی....این اینقدر گشنش بود؟؟؟؟؟؟
ولی....من که نمیتونم چیزی بخورم وقتی فکرم جای دیگست.......
هولی شت.........چی میشد که من به جای صبحونه تورو میخوردم....؟؟؟؟؟؟
یهو شیری که هری داشت میخورد تو گلوش گیر کرد و شروع کرد به سرفه کردن....
زدم پشتش .......بعد این که بهتر شد ، با چشمای از حدقه بیرون اومدش منو نگاه کرد.......
بعده چند لحظه پرسیدم :-چیه؟؟؟؟؟؟
اونم با همون تعجب و دهنه باز جوابمو داد :- به جای صبحونه منو بخوری...هاااه؟؟؟؟؟؟
فاک تو قیافم!!!!!!دوباره بلند فکر کردم......لعنتی......
سعی کردم پنهونش کنن :- چییی؟؟؟ من گفتم؟؟؟؟؟
لباشو کج کرد و مستقیم زل زد تو چشمام.....
-مطمئنی؟؟؟؟؟
دوباره پرسیدم و اون سرشو کج کرد......
اووووووف...من هیچوقت نمیتونم چیزیو از این چشما پنهون کنم.....
با یه لبخنده نامحسوس و حق به جانب گفتم :-خب تقصیر من نیست که....تو خیلی خوشمزه بودی عزیزم......
-لو...خیلی منحرفی.....
حرس میخورد و من از حرس خوردنش لذت میبردم و میخندیدم......
-راستی...چرا این همه مدت اون تو بودیو فقط شلوارتو پوشیدی؟؟؟؟؟؟؟
من پرسیدم و اون....در حالی که گازه بعدیو ار نونه توست و کره اش نیزد جواب داد :-شلوار تنگ بود...وقتمو گرفت....نتونستم از حجوم افکارم جلوگیری کنم و ترکیدم....
-اههههه لویی...دیگه به چی میخندی؟؟؟؟؟؟؟
با اعتراض پرسید و من......در حالی که از پشت افتاده بودم ، از خنده پاهامو تو هوا تکون میدادم.....
-لویییییی......
بلند گفت و سعی کردم بکمم که شده جدی باشم......ولی خب.....دست خودم نبود که.....نمیتونستم....... سعی کردم وسط خنده هام حرف بزنم :-آخیی....هری......ز..زیادی واس..ه...شلوار..ببزرگ....بودی؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره ترکیدم و هری چشناش کاملا گرد شد.....
-من آخر نفهمیدم...تنگم...خوشمزه...یا بزرگ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از جوابش دیگه رسما مردم........
دست و پامو به زمین میکوبیدم و هار هار میخندیدم...(زهر مار....)
در یک آن احساس کردم که اومد روم........
محو چشمای فوق العارش شده بودم.......تا جایی که دیگه حتی یع لبخند هم رو لبم نبود.....
خودنو کشیدن بالا و نوک دماغشو بوسیدم......
آروم چشماشو بست و نفسشو بیرون داد.......
تحمل کردن واسم خیلی سخت شده بود...خودمو کشوندم بالا و هری و محکم از پشت کوبوندم به دیوار.....
محکم و شاید وحشیانه(خودشم اعتراف کرد از آمازون فرار کرده) و پر از نیاز لبامو رو لباش حرکت میدادم......
دستاشو گذاشته بود پشته گردنمو به خودش فشار میداد........
دستامو آروم بردم سمت شلوارش و دیکشو گرفتم....
تو دهنم آه کشید و پاهاشو جمع کرد...
شروع کردم به مالیدنش و کانلا برآمدگیشو احساس کردم......
-لو.... -جونم...........رو لبای هم حرف میزدیم...
-راستش...خب میدونی.....شلوارم خیلی واسم تنگه......
-اوووه...درسته.....
گفتمو دستمو برداشتم و ازش یکم فاصله گرفتم....
یکم طول کشید تا عادی شیم ولی......
با نگاه کردن به هری خشکم زد....
لباش قرمز و پف کرده شده بود.......فااک...لعنت بهم.......
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...