Chapter 29/part 1

3.3K 320 46
                                    


Chapter 29 :
Part 1 :
احساس کردم یکی داره گردنمو میبوسه...و این حسه عالییه...من عاشقش بودم....
یه چشممو آروم باز کردم و دیدم که هری داره سر تا پامو غرقه بوسه میکنه....
وای که من عاشقه این پسرم که همیشه با این کاراش منو دیوونه میکنه.....
اومد بالاتر و لباب ناز و خوش فرمشو گذاشت رو لبای من.......
یه لبخند زدم و با دوتا دستام صورتشو قاب گرفتم و بلند کردم :-صبح بخیر تنگه من.....
خندید...من عاشقه این خنده هام....
-صبح بخیر سرورم....
اول تعظیم کرد و بعد.....
دیکمو گرفت و کشید و پرید اون ور.....
آخخخخخ پسره ی.......
با قیافهی تو هم رفته گفتم :- فاک یو هزا.....
از اون طرف بلند بلند قهقهه میزد و ادا در میاورد...وااا...خدا بهش عقل بده...این دوست پسره منه یا دلقکه سیرک؟؟؟؟؟
من با عشق به خودشو کاراش خیره شده بودم...به کسی که عمرمه...نفسمه...زندگیمه....
اووووووووووف.....فااک....
با یه جهش پریدم پایین و شروع کردم دنبال کردنش........
اونم با جیغ و خنده سعی کرد از دسام فرار کنه....
البته...مگه میتونه؟؟؟؟؟؟
از پشت گرفتمش و بلندش کردم :- فقط یه درصد فک کن بتونی از دستم فرار کنی روانی.......
میخندید...یعنی قهقهه میزد....
سرمو تو گردنش فرو کردم و بوسیدمش....
ولی بعد.......
سرمو آوردم بالا و صدامو نازک کردم و گفتم :- پروازه شماره ی 201 به مقصده حموم ، آماده ی پرواز است...لطفا کمربند های خود را ببندید......
هری تو دستام وول میخورد و از خنده قرمز شده بود...
بهم نگاه کردیم و گفتیم :-پیش به سوی حموم.....
***************************

از حموم به زور اومدیم بیرون......
دلم هنوز بخاطره کارای هری درد میکرد......
اینقدر مسخره بازی در آورد که من خیلی ناگهانی یعنی اصلا فک نکنید که کاره هری بوداا...فقط خیلی ناگهانی آب و کف خوردم و تا نیم ساعت حباب واسش درست میکردم تا بازی کنه:|||||||||
الانم که لباسامونو پوشیدیم ، افتادیم رو مبل و هرهر میخندیم......
وستامو رو شکمم گذاشتم و سعی میکنم از بیرون اومدنه دل و رودم جلوگیری کنم.......
و.....من خیلی خیلی خوشبختم که هری و دارم.....
همینطور که به قیافه و هیکله خودمونم میخندیدیم ، در زدن.......
-کیه...؟؟؟؟هری دا زد و بعد دوباره ترکید....
بچه قرصه خنده خورده......
تا اومدم جوابشو بدم ، در باز شد و یک عدد رانیه خونخوار پرید رو سرم :-آیییی پسره ی نمک نشناس...حداقل خبر میدادی کدوم گوری هستی...مسدونی چقدر از دیشب نگرانت شدم؟؟؟لویی...اصلا این جور چیزا حالیت میشه؟؟؟؟؟؟
اینارو یه نفس گفت و با کیفش کوبید تو سرم....
آخخخخ درد داشت...دستمو گذاشتم رو سرم و مالیدمش...قیافمم جمع شده بود......
هریم که....اونور دست و پاهاشو به در و دیوار میکوبه و غش غش میخنده......
لجم گرفته بود :-اگه دستم بهت برسه هزا ، جوری میکنمت که تا یه هفته نتونی راه بری.....
هری کلا خفه شد.......
صدای خنده ی دو نفر دیگه هم اومد.....
رانی ننو بو نگاه کرد :- واقعا که لویی.....
گفت و رفت پیشه هری تا بغلش کنه.......
هری هنوز تو شوک بود......
نایل و لیلی اوندن داخل:-وایی لویی...بلاخره آزاد شدی.......
لیلی گفت و نایل ادامشو گرفت :-وایی پسر...دلم واست تنگ شده بود.....
هر دوشون اومدن و منو بغل کردن...راستش...منم دلم واسشون تنگ شده بود......
تو همین فکرا بودم که هری صدام کرد :-لوو.....
برگشتم سمتش:-جونم هز.......

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now