Chapter 28

3.6K 344 31
                                    


Note :
فقط قبل از شروعه این چپتر بگم ، داخله این چپتر من بعضی اوقات از 《》 استفاده کردم...این به معنیه اینه که وقتی که دارن حرف میزنن ، همزمان باهاش کاریو میکنن که توی این گیومه ها گفته شده...فقط گیج نشین پلیز.....و چپتره پیش گفتم که حواستون حرفای ربکا باشه در آینده نیاز میشه ، اون حرفا تو این چپتر بر میگردن...اگه یادتون نمیاد ، برین دوباره بخونین و بعد این چپتر و شروع کنین......تنکس..... .
.
.
.
.
.
Chapter 28 :
Warning : Smut
تند تند نو گردنش نفس میکشیدم....
من عطرشو نیاز داشتم...بوی تنشو نیاز داشتم....
اونم همینطور بود...تو گردنم نفسای عمیق میکشید و عطرمو می بلعید...
حاله هر دومون خبلی بد بود...خیلی بد...
دماغمو کردم تو موهاش و بوشون کردم....
آههههههه...اینا همونایی هستن که من واسه ادامه ی زندگیم میخواستمشون.....
بی اختیار ، یه قطره اشک از چشمام افتاد پایین و ریخت رو گونش......و همین کافی بود که هری ، همون جا بلند بلند بزنه زیره گریه...
با صدای بلند گریه میکرد و صورتشو تو سینم فرو میکرد...پیراهنم و محکم چنگ زده بود و سعی داشت کلشو فرو کنه تو قفسه ی سینم....
منم........
محکم بغلش کرده بودم...و حتی شاید محکم تر از اون...چونم رو سرش بود و صورتمو به موهاش میمالیدم...له تار هایی که زندگیم به اونا وابسته بود.......
هری حالش بد بود و حتی از شدته گریه ، نمیتونست نفس بکشه.....
باید آرومش کنم...وگرنه خفه میشه...
با دستام صورتشو گرفتم و از سینم که بخاطره اشکای هری خیس شده بود ، جدا کردم...همینطوری از چشمای نازش اشک میومد...لعنتی...من چقدر زندگیم با این چشما قشنگ تره...با این رنگ......

-شششششششششششش...این منم...همینجام عزیزم...همینجام...دیگه هیچ جا نمیرم...قول میدم...خب؟؟؟دیگه نمیرم عزیزم...
همینجودی که سعی داشتم آرومش کنم ، با انگشته شصتم ، اشکای دوره چشم و گونه ی لطیفشو پاک میکردم...
با دستاش ، دستامو گرفت...سرشو برگردوند و کفه دستمو بوسید...
اوووووه...من دارم با این کاراش تحریک میشم...خیلی خیلی احمقانست......
خندیدم و شروع کردم به...بوسیدنه تک تکه اجزای صورته خشگلش.....
گونش...دماغش...پیشونیش...چشماش و ...لبای نرمش...
یه نفسه عمیق کشید...دیدم شلوارش داره برامده میشه......
آره...همینه...اونم مثه منه و من...دارم میمیرم تا حسش کنم......
پس به طوره خاصی دره گوشش گفتم :-هزه من ، من گشنمه...میتونم بخورمت؟؟؟؟
و از گوشش ، لبمو همینجوری تا بغله لباش کشیدم و بعد برداشتم و نگاهش کردم....
لرزش تنش و سیخ شدنه موهاش کاملا حس کردم......
یه بار دیگه با شهوتی که تو چشمام موج میزد ، پرسیدم :- میتونم؟؟؟؟؟(خاک بر سرت بذار دو مین بگذره آخه)
تو چشمام زل زده بود و سرشو خفیف به نشونه ی آره نشون داد.......
انگشتمو با لبخند و لذت تو انگشتاش قفل کردم و بدونه این که چشمامو از چشماش بر دارم ، کشیدمش به سمته دره ورودی......
بهش نگاه کردم....داشت لبشو گاز میگرفت....
یهو وایسادم و با یه قیافه ی خق به جانب ، بهش پریدم :-هی پسره ی پر رو...راجبه گاز گرفتنه لبت بهت چی گفته بودم؟؟؟هاااان؟؟؟
منو با تعجب نگاه کرد و شونه هاشو بالا انداخت....
سریع چرخیدم و از پشت بغلش کردم و دره گوشش زمزمه کردم :- مگه نگفته بودم لبای لعنتیت دیگه ماله خودت نیست؟؟؟اونا صاحب دارن...ماله تو نیستن که گازشون میگیری....
شروع کرد به قهقهه زدن و اون چالای لعنتیش داشتن دلبری میکردن...وایی من عاشقه این خنده هام......

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now