Chapter 10 :
- من میخوام به هری نزدیک بشم......
اوووووف ، فاک ، بلاخره گفتم.....
یه چند لحظه ای بینمون یه سکوت مزخرف بود.....البته فقط کلامی......
چشمای ربکا داشت از حدقه بیرون میزد و مطمئنم تو دلش پشت سر هم بهم فحش میداد....
تا چند مین تو هنگ بود که بعد.....بووووووووووم... :- لویی تو چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟
از بلندی صداش پریدم.....واااای.....
-گفتم میخوام به هری نزدیک شم ، شاید بتونم بهش کمک کنم!!!! اون جوری که تو گفتی ، تا حالا دوستی نداشته پس دلیل نمیشه که بیماریش حاد باشه.....
اووووووف همشو یه نفس گفتم........ربکا با استرس شروع به راه رفتن کرد و منم پشتش راه افتادم........
-میبینم که راجب بیماری هاش تحقیقم کردی!!!!!!!انتظارشو نداشتم لویی ولی متاسفم ، هری به هیچ وجه درمان نمیشه ، خودتم اینو میدونی .....پس نه ، نمیشه.....
در یک آن اون ترس لعنتی دوباره تمام تنمو گرفت ولی نه به صورت ترس........بلکه به صورت عصبانیت............
میدونستم از عصبانیت قرمز شدم....مچ دستشو گرفتم و محکم فشار دادم....برش گردوندم سمت خودم...... درد و میشد از تو صورتش دید........
داد زدم :- تو چه جور عمه ی کوفتی هستی جنده؟؟؟؟؟گفتم میخوام کمکش کنم ، میخوام دوستش باشم ، مسعولیتش هم با خودم ، تو دیگه چی میخوای لعنتی؟؟؟؟؟؟
اشک از چشمای ربکا اومد پایین.....ولی من از حرفم پشیمون نبودم......
دستشو از دستم کشید بیرون و بهم پشت کرد تا بره ولی قبل اون... :-پس لطفا مراقبش باش ، اون خیلی حساسه.......
و بعد رفت.........
*******************
جلوی در اتاق هری بودم.........تا خود اینجا داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چطوری قراره با هم آشنا شیم......راستش دستام میلرزیدن........تا برسم به اتاق ، چند تا پرستار منو دیدن ولی هیچی نگفتن.....فکر کنم ربکا باهاشون حرف زده....
یه نفس عمیق کشیدم و در اتاق و باز کردم....اتاق ساکت ساکت بود.......دقیقا مثه دیروز سفید ، و نور تو کل اتاق پخش میشد............عروسکام همین جوری وسط اتاق پخش بودن.......
اما ، یه فرق داشت..........هری به جای این که لب پنجره باشه ، تو تختش خواب بود........
آروم رفتم جلو و کنارش رو تخت نشستم.....
اههههههههه ، فاک یو قلب لعنتی!!!!!!
یه جوری میزد که انگار گودزیلا دیده!!!!!!
ولی این ترس نبود.......هیجان بود.....!!!هیجان این که الان کنار هری نشسته.......
اون دقیقا مثه فرشته ها بود......!!!!!خیلی معصوم و با توجه به اتفاقایی که واسش افتاده.........
......اوووووه لعنتی...........اون لبای قرمز باد کردش واقا منو تحریک میکنه که وحشیانه شروع کنم به خوردنش و گازش بگیرم!!!!(سگ وحشیییییی!!!!!!)
با هر نفسش ، چند تا تار مویی که جلوی صورتش و بینیش افتاده بود ، تکون میخورد.........
خرسشو بغل کرده بود ..........
من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و ........دستمو آروم بردم تو موهاش و نازشون کردم............
با این کار انگار تخلیه شدم.........یه حس لذت خاصی با لمس موهاش تو من به وجود اومد......
وااااااای.......میتونم قسم بخورم که ایناااا ، نرم ترین و لطیف ترین موهایی هستن که تا به حال لمس کردم..........
اونا عالین و.........اون فراش.......دلم میخواد از ته بکشمشون..........همین طور که چشمامو آروم از رو موهاش به سمت صورتش بردم ، بر خوردم به دو تا زمرد سبز رنگ که داشتن منو نگاه میکردن.......
هری بیدار شده بود و خب انگار من بیدارش کرده بودم.......
با این که دستام کاملا تو موهاش قفل شده بود ، آروم آروم و به سختی دستامو از تو موهاش کشیدم بیرون................
ولی با این کار.............هری سریع بلند شد و نشست...........
منم عین این جن زده ها ، سکته کردم و با یه داد نسبتا بلند با پشت از رو تخت خوردم زمین........
همین طور که از درد ناله میکردم ، یاد لیا افتادم.....(خر مگس!!!!)آخیی.....هرزه ی بیچاره!!!!!حالا میفهمم هر وقت که از رو تخت پرتت میکردم پایین ، په حسی داشتی................
وایسا ببینم.................اووووووو ماااااااای گاااااااااااد....!!!!!!!
من سه شبه با هیچکی نخوابیدم!!!!!!! این یه موجزست.....!!!!(خیلی جالبه که خودشم قبول داره!!!!!) واقعا حس عالییه که سه شب خودمو تو هیچ جنده ای خالی نکردم....!!!!!
به خاطر فکرم ، بلند بلند زدم زیر خنده.......
ولی........نه این فقط صدای خنده ی من نبود......یه نفر دیگه هم داره باهام میخنده........
سرمو آوردم بالا و دیدم که هری تقریبا از خنده قرمز شده..........اون.........لعنتی......اون چال داره؟؟؟؟؟
وایییی چقدر اون لعنتی های رو صورتش قشنگن.........دلم میخواد دستمو طوری بکنم تو چالهاش که از اون طرف در بیاد..........
و البته اون صدا........صدای خندش فوق العادس!!!!!!!!یه طنین خاصی تو صداشه که واقعا اونو دل نشین میکنه...........لعنتی !!!این پسر همه چیش خاصه.........
بعد یه مدت که خنده هامون آروم شد، بدون این که نگاهمو از چشمای قشنگش بگیرم ، نشستم رو زمین و دستامو گذاشتم رو تخت...........هری هم چشاشو از روم بر نمیداشت و این دلمو گرم کرد!!!!!و اصلا دلیلشو نمیدونم........
یکم نگاهش کردم بعد با یه لبخند بهش گفتم :- میدونستی صدای خندت ، قشنگ ترین صدای خنده ای بود که تا حالا شنیده بودم پسره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قشنگ از تو صورتش خوندم که میخواد ذوقشو پنهون کنه ولی.....خب خیلی هم موفق نبود...........
جوابم و نداد ......پس ......ادامه دادم :- هی ، من لوییم!!!!!
دستمو به سمتش دراز کردم .......
اول یه نگاه به دستمو بعد به من کرد و گفت :-ربکا گفته با غریبه ها حرف نزنم......!!!!!(قشنگ لویی و خیت کرد...^_____^)
اووووه......اون صدای لعنتی.......دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار........چطور این صدا این قدر فوق العادس....؟؟؟؟(خب حالا خودتو جر ندی......O______O)
در حالی سعی کردم اسکول بازی هامو بذارم کنار ، رو بهش گفتم :- ربکا خودش بهم اجازه داده بیام !!!!! پس...................
و با لبخندی که اصلا دست خودم نبود بهش گفتم :- مستر هری ، با من دوست میشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
Next is coming.....;))
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...