Chapyer 18 :
اهههههههه....
این استرس احمقانه و لهنتی ، دیشب نذاشت بخوابم...........
یعنی یه مین هم چشمامو رو هم نذاشتم.........
فکر این که هری منو ول کنه اشکمو در آورده.......
تمام شبو رو تختم دراز کشیدم و غم برک گرفته بودم............
یعنی ممکنه هری ولم کنه؟؟؟؟؟
ممکنه اون دوتا رو به من ترجیه بده؟؟؟؟؟؟
واییییی.....نه...........
با فکر کردن بهش ، قلبم درد میگیره..........
چه برسه که واقعا این جوری شه...........
رنگ گوشیم صدا خورد...قطعش کردم و نشستم رو تخت.....
دستمو کشیدم رو صورتم........
نمیدونم چرا......حتی یه روز هم نشده که هریو ندیدم امااااااااا.........دارم واسه دیدنش پر پر میشم........
اون فوق العاده ست...........
دلم واسه این که بهم بگه لو تنگ شده........
واسه این که صداش کنم هز.......
واسه لباش.....واسه خندش........کتسه چال های نازش ............واسه بغل کردنش و چشمای قشنگش........
اووووکف....با یاد آوریشون به لبخند زدم........
بلند شدم و رفتم حموم..........بعد این که اومدم بیرون و لباس پوشیدم ، گوشیمو برداشتم و رفتم پایین.........
رانی تو آشپزخونه بود........
صداش کردم :- رانی؟؟؟؟؟؟
-بله ؟؟؟ -صبت بخیر ، میشه سیریل منو بدی؟؟؟؟؟؟
-حتما.....!!!!!
واسم درست کرد و کاسه رو گذاشت رو میز........
بخاطر استرس ، سه قاشقم به زور خوردم........
معدم قبول نمیکرد غذا رو.........
همون جوری که داشتم با سیریلم بازی میکردم ، زنگ در صدا خورد...............
رانی در و باز کرد و بعد چند لحظه صدام کرد :-لویی ، نایل و لیلین منتظرتن..........
از جام بلند شدم و رفتم سمت در.........
از رانی تشکر کردم و سوار ماشین نایل شدم.......
من تو راه کاملا ساکت بودم..............دقیقا برعکس اون دوتا.....همش به هم چرت و پرت میگفتن و مسخره بازی در میاوردن.........
حتی چند بارم نزدیک با ماشین بریم تو کون یه ماشین دیگه...........نایل همیشه اینطوری رانندگی میکنه ؟؟؟؟؟؟؟؟
بلاخره رسیدیم و من از شر دست فرمون نایل خلاص شدم..............
بهشون گفتم یه گوشه پارک کنن...........بعد از کلی بحث علمی که دقیقا کجا و چگونه پارک کنن ، لش بی صاحابشونو آوردن...........
رفتیم داخل.......
-وایی لویی...تو چطور هر روز اینجایی؟؟؟؟؟؟لیلین پرسید.......
-چطور مگه؟؟؟؟؟؟
لیلی ادامه داد :- اولا فضاش یه جوریه ، دوما....صدای جیغ و داد و ایناااا؟؟؟؟؟
به مسخرگی خندیدم :-عادت میکنی.......
دفتیم سمت راهروی صفر که.........
-لویی؟؟؟؟؟؟
اهههههه....وزق زشت.........
برگشتم و گفتم :- چیه ربکا؟؟؟؟؟
نایل و لیلی منو با تعجب نگاه کردن.......
با چشم غره گفتم :- ربکا ویلیام . مسئول این خرابه...!!!!!
بدون توجه به نایل و لیلی گفت :- اینا این جا چیکار میکنن؟؟؟؟؟؟؟
-به تو چه!!!!! گفتم و نایل و لیلی و کشوندم سمت اتاق هری.........
-منتظرته!!!!!!! ربکا گفت........
برگشتم سمتش :- هاااااااا؟؟؟؟
-گفتم منتظرته....امروز که بیدار شد اول یه کم از این که نبودی ناراحت شد ولی بعد.....سریع رفت حموم و یه دست از اون لباسایی که واسش آوردی و پوشید........صبحونشم کامل خورد...تا الانم رو طاق پنجره نشسته و همش میگه :میاد...لویی میاد...اون منو تنها نمیزاره.......
یه لبخند زدم و بی توجه به نایل و لیلی ، دوییدم سمت اتاقش..........
************************
بدون در زدن ، در اتاقشو باز کردم و پریدم داخل :-هری....هز من؟؟؟؟؟؟؟
به طاق پنجره نگاه کردم.......
با دیدن من ، اول چشماش گرد شد و بعد با یه دونه از اون خنده هایی که من واسش میمیرم ، دویید طرفم ......
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...