Chapter 26 :
نمیدونم چند روز میگذره ولی.........
هههههه........
تو این چند روز من فقط و فقط تاریکی دیدم.....
هیچکس حقه اینو نداشت که منو از این حبسه لعنتی بیرون بیاره.......
کارل به دستوره پدرم تمامه مدت مثه یه نگهبان بیرونه این زیر زمینه لعنتی وایساده بود و مراقبه این بود که کسی منو بیرون نیاره......
تو این مدت...فقط دو بار نایل و لیلی و دیدم.....
فقط هم چون حالم خیلی بد شده بود ، اومده بود تا معاینم کنه و اینکه بهم گفت که اگه به همین روال ادامه بدم ، هیچی برای ادامه ی زندگیم واسم نمی میمونه........
آهااااا.......کدوم روال؟؟؟
خب....میتونم بگم من تو این چند روزه هر چی خوردمو....بالا آوردم.....
معدم دیگه هیچی قبول نمیکنه........
ضعیف تر از چیزی شدم که فکر میکنم.....
چشمام دیگه هیچیو نمیبینن.......من تو این مدت فقط گریه کردم.....هد ثانیه....هر دقیقه و ....هر ساعت.......
دسته خودم نبود....میدونم گریه نشونه ی ضعفه....
ولی.......هری کسی بود که منو قوی میکرد و بهم انرژی میداد.....اماااا.....حالا که نیست.......
رانی...هر روز واسم غذا میاره......شاید به امیده این که بتونم بخورمش.....
ولی.....یا نمیخورم...یا همون دو تا رو که به زمین و زمان قسمم میده و بالا میارم......
هر وقت رانی میاد و وضعیتمو میبینه......کنارم میشینه و گریه میکنه.......
فکر میکنم دلش به حالم میسوزه یا شاید.....اووف...این ترحمه لعنتی دلیلش این باشه که من بعده مدتها...عشقه واقعی و فهمیدم و درک کردم...پیداش کردم و یادش گرفتم اماااااااا.......
یعنی هری الان داره چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟
کجاست؟؟؟؟؟؟
چیزی خورده؟؟؟؟
خوب میخوابه؟؟؟؟
نکنه خاطراته گذشتش یادش بیاد و اذیتش کنن.....
نکنه بخواد به خودش آسیب بزنه.....نکنه.....وای...وای...وای....
یا.....شایدم دیگه تو این مدت حسی بهم نداره.....
شاید تو این مدت فراموشم کرده.........
دیگه نمیخواد منو ببینه و.......
اهههههههه.......این فکرا از همه بیشتر دارن اذیتم میکنن....
فکره این که من دیگه نتونم هریو ببینم یا اون منو نخواد.....ته دله لعنتیمو کاملا خالی میکنه....
میترسم و تو بدنم احساسه درده بدیو حس میکنم...........
همون دردی که اون عوضیا با بردنه هریه من توم ایجاد کردن......
و این سوراخه پوچی...هر روز....هر ساعت....هر دقیقه و هر ثانیه بزرگتر و بزرگتر میشه و دردش بیشتر........
و....تنها راهه درمانه من اونه.......
کسی که تا الان بخاطرش تونستم زنده بمونم......کسی که یاد و خاطرش منو زنده نگهداشته..........یه قطره اشک از چشمای تارم افتاد پایین.......
آره...اون هریه که با اون چشمای نازش ازم میخواد تا زنده بمونم و بجنگم.....ولی......تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
********************
نور........
چیزیه که بعد از باز شدنه دره زیر زمین پیدا شد.....
چشمامو نیمه بستم...چون به تاریکی عادت داشتن و نور اذیتشون میکرد......
کم کم عادی تر شد......
کارل اومد تو از رونم گرفتتم و بلندم کرد و انداختم رد شونش...و بعد از زیر زمین بردم بیرون.......
از سرمای شدید به خودم لرزیدم.....
با این که نور تو چشمم بود ولی سعی کردم دلیله سرما رو ببینم.....
وااااااو .....نگاه کن.....
همه جا سفیده......کله حیاطو برف پوشونده.....
البته که الان زمستونه.....فااک...لعنتی.....
کارل بردتم داخله اتاقم و پرتم کرد رو تختم......
تتتختی که......شیت.....
تختی که هری روش کنارم خوابیده بود.......
و من.....هنوز گرمای تنس رو اون جایی که دراز کشیده بود احساس کردم.......
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...