Chapter 23 :
به کارل گفتم مارو جلوی لندن آی پیاده کنه و بعد لش ببره.......
وقتی از ماشین پیاده شدیم ، من بدون هیچ واهمه ای ، دستای خودمو تو دستای هری قفل کردم......
ما تو خیابونا راه میرفتیم و هری...با لذت همه جا رو نگاه میکرد.....
هری از این که مردم رو دیده بود و وارد اجتماع شده بود ، خوشحال بود........
اینو میشد از تو صورتش یا از تو حرکاتش فهمید......
مثلا وقتی لبخند میزد یا نفسای عمیق میکشید و حلقه ی دستاش که دور دستام بود رو محکم تر میکرد.....
البته...یه سری چیزا بود که منو فوق العاده آتیشی میکرد.......
مثل جنده هایی که واسه هری چشمک میزدن یا سعی میکردن خودشونو به هری بمالن.......
اینا واقعا چندش آور بودن ........اوووق.....همه ی دخترا عوضین.......
ته دلم احساس کردم یه صداهایی میاد......
-هری........
-بله....؟؟؟؟هنوز داشت این ور و اون ور و نگاه میکرد.......
-میگم .....گشنمه....بریم یه چیز بخوریم؟؟؟؟؟
برگشت سمتم و یه دونه از اون لبخند های دندون نماش که قلبمو هزار تیکه میکرد ، زد و گفت :- صدای شکمت داره هشدارشو میده لو.....بریم.....
هر دو خندیدیم و رفتیم سمت یه کافی شاپ........
**************************
-مخصوصا وقتی که دختره با لیز خورد و با اون کله ی بزرگش خورد زمین...........
هری گفت و من مردم.......
نزدیک نیم ساعته تو تاکسی رو هم افتادیم و هرهر میخندیم...........
اوه اوه...راننده تاکسیه خیلی بد نگاه میکنه....یکم ترسیدم......
اتفاقایی که امروز افتاد ، واقعا باور نکردنی بود.......
خالی شدنه سسه کچاپ رو گارسون ، پرت شدنه مرده تو آبه دریاچه ، رفتنه دختره با دماغ تو دیوار ، افتادنه پیرزنه بخاطر پاشنه های 20 سانتیش.....آخه کسی نبود بهش بگه پیرزن تو رو چه به پاشنه بلند!!!!!!و کلی چیز دیگه که اگه هری تبود ، حتی متوجه شون نمیشدم تا بخندم.........
منو هری هر دو از خنده قرمزه قرمزیم......
حالمون افتضاح خرابه.......
مخصوصا بعده این که هریو مجبور کردم 1 لیوان آبجو رو کامل تموم کنه و چون اولین بارش بود ، هر چند ثانیه یه بار داد میزد : لو...تلخه...... و من از خنده میمردم........
دیگه بماند که هری منو تو جمع گاز گرفت که بهش نخندم!!!!!!!!
منو هری رو هم افتاده بودیم و حتی به قیافه ی همم میخندیدیم (-_____-)که صدای اون راننده ی بیچاره در اومد :-رسیدیم.....
من با اون حالت داغونم کرایه رو دادم و تشکر کردم و اومدیم بیرون.........
جلوی خونم وایساده بودیم و مثه احمقا به هم نگاه میکردیم که......1-2-3.......
از خنده ترکیدیم..........
هری افتاده بود رو زمین و دلشو گرفته بود و پاهاشو تو هوا تکون میداد و منم دلمو گرفته بودم و رو زانو هام افتاده بودم........
-واییییی...لویی...راننده هرو دیدی؟؟؟؟؟؟کپ کرده بود......
-راستش هری من منتظر بودم هر لحظه بیاد مارو بخوره.........
دیگه به حدی رسیده بودیم که به زمین مشت میزدیم......
تمام کسایی که از کنارمون رد میشدن ، چه مردم عادی ، چه همسایه هام ، با تاسف وایمون سر تکون میدادن و ازمون رد میشدن......ولی......کی بود که اهمیت بده؟؟؟؟؟؟
همشون برن جهنم......
یعو دیدن دره خونه باز شد :- لویی...تو......
و رانی با دیدن قیافه های ما و وضعیتمون ساکت شد و خنده های ما شدت گرفت.......
به زور ، خودمو هریو از رو زمین بلند کردم و رفتیم تو......
بخاطر خندیدن های زیاد ، پاهامون شل شده بود و هر چند دقیقه یه بار ، یا تو دیوار یودیم ، با رو زمین........
YOU ARE READING
My Little Psychotic
Fanfiction***تو کل زندگیش پوچ بوده،بی معنی بوده،یه عوضی بوده! اگه بخواد حساب کنه با چند تا دختر خوابیده و بدبختشون کرده،حساب از دستش در میره! حالش از رابطه با دخترا بهم میخوره ولی دیگه عادت کرده هرشب با یکی بخوابه! پدرش یه سرمایه دار خیلی بزرگه که میخواد پسر...