13 نوامبر 2011
خیلی خب...این یکی یه ذره جوهر پخش شده داره و میتونم حدس بزنم که موقع نوشتنش گریه میکردم:
《...از خاله مارسا متنفرممممم.اون یه پیرزن غرغروی زشت احمقه.اون...اون...امروز بهم گفت که اگه دختر خوبی باشم ممکنه مامان و بابا منو هم به اندازه پریس دوست داشته باشن.این راسته؟مامان و بابا منو دوست ندارن؟...》
نگفتم سه شنبه پیش خاک سپاری خاله مارسا بود؟امیدوارم خدا روحشو قرین رحمت نکنه :) بی رحمانست ولی نمیتونم برای شادی روحش دعا کنم.
آمبر هالینگتون
YOU ARE READING
Amber
Teen Fictionتا وقتی که بین رنگها غرق نشدی نمیتونی شرارت سفید رو ببینی... یا مظلومیت سیاه رو... آشوب آبی... و آرامش قرمز رو...