note15

838 146 19
                                    

1می 2012
نمیدونم تا حالا احساس زیادی بودن کردی یا نه... احساس اینکه بود و نبودت هیچ تفاوتی نداره برای اطرافیانت...اینکه در کمال تاسف نبودت حتی میتونه باعث شادی بیشتر بقیه هم بشه...
میدونی...مردم میتونن خودشونو به شیوه های مختلف توصیف کنن،هرکسی میتونه خوشحال باشه،بی حوصله یا خسته باشه،سنگدل و بیرحم یا حتی جسور باشه...ولی من فکر میکنم برای توصیف خودم بیشتر از هرکسی با ایوان تورگنیف موافق باشم...من زیادی ام...به معنای واقعی کلمه...زیادی... چیزی شبیه چرخ پنجم یه ماشین...چرخی که نه تنها سرعت ماشینو بالاتر نمیبره،مانع حرکت اون هم میشه...
هر خانواده ای قطعا رازی داره که هیچکس ازش باخبر نیست...رازی که معمولا تمام افراد خانواده-به جز یک نفر-ازش باخبرن...راز خانواده ی آقای هالینگتون احتمالا مربوط به عکس مرد مو نارنجی ایه که دیشب ته کشوی آخر میز تحریر مامان پیداش کردم...کنار زنی که اگر موهای خردلی رنگ کوتاهش که کاملا با موهای موجدار و قهوه ای و بلند مامان فرق داشت و چشمای سبز درخشانش رو نمیدیدم مطمئن میشدم مامانه...
عکسو به مامان و بابا نشون دادم...اونا بعد از اینکه یک میلیون بار به عکس،به من،به همدیگه و دوباره به عکس نگاه کردن،با اضطراب پرسیدن اون عکسو از کجا پیدا کردم...خب،بیا صادق باشیم...توقع تنبیه داشتم با اینکه فقط دنبال چندتا کاغذ سفید میگشتم...نمیدونم فراموش کردن سرم داد بکشن و بدون شام منو به اتاق بفرستن یا موضوع چندان هم مهم نبود...به هرحال آخرین چیزی که شنیدم "باید بدونه"ی بلند مامان و "الان وقتش نیست" آروم بابا بود...کی باید بدونه؟من؟!چیو باید بدونم؟چرا الان وقتش نیست؟اون مرد کیه؟چرا رنگ موهاش انقدر به موهای من شبیهه؟باید اجازه ی پیشروی به این افکار دیوونه کننده رو بدم؟!من واقعا کیم...؟
آمبر-شاید-هالینگتون
---
پ.ن:ایوان تورگنیف نویسنده کتاب "یادداشت های یک مرد زیادی"...کتاب جالبیه شاید خوشتون بیاد :)

AmberWhere stories live. Discover now