note27-1

521 117 21
                                    

27 فوریه 2013
نمی دونم...نمی دونم از کجای اون شب نحس شروع کنم...هیچی نمی دونم...تنها چیزی که ازش اطمینان دارم اینه که اگه شروع به نوشتن نکنم احتمال دیوونه شدنم خیلی بالا میره...
من مثل تمام این روزها توی تختم مشغول کتاب خوندن بودم وقتی فیت(Faith) به موبایلم زنگ زد...تعجب کردم،فیت دختریه که جم دوستش داره...از احساس فیت باخبر نبودم ولی زنگ زدنش به منی که بیشتر از چهار،پنج کلمه باهاش حرف نزده بودم عجیب بود...صداش می لرزید و میتونستم نگرانیشو از پشت تلفن هم احساس کنم...اون گفت جم ازش خواسته به هیچ وجه به جشن مدرسه نره و اون نگران بود اتفاقی افتاده باشه...احساس کردم چیزی توی دلم فرو ریخت...لباس پوشیدم و راهی مدرسه شدم...
وقتی چشمم به ماشین پلیس های جلوی مدرسه افتاد، نتونستم پاهامو برای قدم بعدی تکون بدم... حس بدم هر لحظه بیشتر میشد و حتی نمی تونستم راه اومده رو برگردم و وانمود کنم هیچی ندیدم...مدرسه رو دور زدم و سعی کردم از در پشتی وارد بشم...می دونستم جشن توی سالن ورزش گرفته میشه و از طرفی صداهای جیغ از همون سمت می اومد...سالن تاریک بود و درست نفهمیدم از کدوم در تونستم وارد بشم، ولی به محض ورودم یه گلوله درست جلوی پام شلیک شد...اگه بگم روح از بدنم خارج شد اغراق نکردم!
خودمو عقب کشیدم و وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد تازه متوجه فاجعه ی رو به روم شدم... پنجاه،شصت دختر و پسر افتاده روی زمین...با دست های بسته...اون موقع بود که دوتا پسر سیاهپوش اسلحه به دست رو دیدم...یکی با موهای لخت خرمایی و دیگری با موهای فر قهوه ای... انگار زمین زیر پام خالی شد...

AmberWhere stories live. Discover now