3

746 138 24
                                    

27 جون 2015
ما دوتا بودیم...اولی مطمئن بود که میخواد باشه... ولی من بین بودن و نبودن دست و پا میزدم...
یه روز بهم گفت آمبر!من مجبورت نمیکنم بیای... یکیمون بالاخره تنها میمونه،ولی تو میخوای اونی باشی که منو تنها میذاره...؟
دستشو گرفتم و باهم پا گذاشتیم به این دنیا...
هنوز دوتا بودیم وقتی سومی اضافه شد... ولی اون سومی ما نبود...ما هنوز دوتا بودیم...پاشو کرده بود تو یه کفش که نمیخواد باشه...ولی شد و پا گذاشت به دنیایی که ما توش بودیم...اسمشو گذاشتن پریسیلا...یک ماه ازمون کوچیکتر بود ولی قبولش کردیم به عنوان سومی...

هنوز دوتا بودیم وقتی تصمیم گرفتن مارو ببرن سفر...هنوز دوتا بودیم وقتی بابا نتونست ماشینو کنترل کنه...هنوز دوتا بودیم وقتی مامان جیغ میکشید و آملی(Amelie) گریه میکرد...هنوز دوتا بودیم وقتی چشمام جز سیاهی چیزی ندید...

وقتی چشم باز کردم یکی بودم...دو نفر اومدن بالای سرم و بهم گفتن مامان بابام ان...سومی شد اولی من...ولی دیگه دوتا نبودیم...من اون نمیتونستیم دوتا باشیم...فقط میتونستیم دوتا یکی باشیم...

حالا این منم...آمبری که غرق سفیدی بود و زمانی بهش گفته بودن همه چیز سیاهه...بهش تلقین کرده بودن سفیدی سیاهیه و سیاهی سفیدی...
گفته بودن آبی آرامشه و قرمز آشوب...
گفته بودن تو آشوبی...تو قرمزی...
اما اونا نمیدونستن...تا وقتی توی رنگ ها غرق نشدی نمیتونی شرارت سفید رو ببینی...
یا مظلومیت سیاه رو...
آشوب آبی...و آرامش قرمز رو...
من آمبرم...آمبری که زمانی فکر میکرد غرق آشوبه اما حالا خوب میدونه...خوب میدونه اگه بخواد میتونه آرامش باشه...میتونه...
آمبر

AmberWhere stories live. Discover now