12 اکتبر 2011
دیروز بالاخره نشستم پای جعبه های کارتن باز نشده ی گوشه اتاق...خرت و پرتام به عبارتی...
خدا میدونه چقدر التماس و آه و ناله کردم تا مامان راضی شد نگهشون دارم...البته آخرش یکیشونو انداخت دور...(-_-)
داشتم دفترچه خاطراتمو ورق میزدم...همون صورتیه که روش اکلیل داشت...
وسطاش یه چیز جالب پیدا کردم،شاید دوست داشته باشی بخونی:
《...امروز خاله مارسا رسید.اون خیلی خوشگله ولی من اصلا دوستش ندارم.شاید چون برای پریس یه باربی آورد و برای من یه عروسک پارچه ای.شایدم چون توی آشپزخونه به مامان گفت که من بچه زشت و بی ادبیم...》
دیروز باربی پریس رو بین آشغالا پیدا کردم...
عجیب نیست؟
آمبر هالینگتون

YOU ARE READING
Amber
Novela Juvenilتا وقتی که بین رنگها غرق نشدی نمیتونی شرارت سفید رو ببینی... یا مظلومیت سیاه رو... آشوب آبی... و آرامش قرمز رو...