note3

1.4K 216 20
                                    

12 اکتبر 2011
دیروز بالاخره نشستم پای جعبه های کارتن باز نشده ی گوشه اتاق...خرت و پرتام به عبارتی...
خدا میدونه چقدر التماس و آه و ناله کردم تا مامان راضی شد نگهشون دارم...البته آخرش یکیشونو انداخت دور...(-_-)
داشتم دفترچه خاطراتمو ورق میزدم...همون صورتیه که روش اکلیل داشت...
وسطاش یه چیز جالب پیدا کردم،شاید دوست داشته باشی بخونی:
《...امروز خاله مارسا رسید.اون خیلی خوشگله ولی من اصلا دوستش ندارم.شاید چون برای پریس یه باربی آورد و برای من یه عروسک پارچه ای.شایدم چون توی آشپزخونه به مامان گفت که من بچه زشت و بی ادبیم...》
دیروز باربی پریس رو بین آشغالا پیدا کردم...
عجیب نیست؟
آمبر هالینگتون

AmberWhere stories live. Discover now