5

699 120 26
                                    

22 جولای 2015
هیچوقت پایان های خوش رو دوست نداشتم... باور نداشتم خوشی همیشگی رو...لبخند دائمی رو... شاید چون هیچوقت پایان تلخی رو تجربه نکرده بودم...نمی دونستم باقی موندن از یه فاجعه چقدر تلخ و سیاه میتونه باشه...
گری روز جمعه 27 فوریه به خاطر شلیک گلوله به مغزش کشته شد...شاید کمتر از بیست ثانیه دووم آورد...
پاول...پاهاشو از دست داد و مجبور شد برای همیشه از راگبی خداحافظی کنه...
جم...اون توی کماست...بلایی که پسرها سرش آوردن نتیجه ی افتضاحی داشت...
پریس،مامان و بابا...شاید حالا کمی سخت باشه استفاده از کلمه مامان و بابا...ولی...اوضاع خوبه...دارم سعی می کنم کنار بیام...هرچند وقتی به این فکر می کنم که هیچ تصویری از پدرو مادر واقعیم و آملی توی ذهنم نیست احساسی شبیه سوراخ شدن قلبم دارم...می دونم که اونا همیشه گوشه ی ذهن و قلبم میمونن ولی...هیچ حفره خالی ای رو نمیشه به راحتی پر کرد...
تنها چیزی که اون فاجعه از من گرفت گری بود...همه به جز پاول و جم سالم از اون سالن بیرون اومدن...تیم راگبی تغییرات زیادی کرد...اعضاش مثل بقیه بچه ها مدرسه رو گذروندن و فارغ التحصیل شدن...
رایان و من هنوز دوستیم...هرچند اون اینبار ترجیح داد دنبال دوستای بی حاشیه تری بگرده...
فیت...شاید بشه گفت تنها دوستی که حالا دارم اونه...هرروز باهم به بیمارستان میریم و جم رو میبینیم...جم با همون چشمای بسته، موهای به هم ریخته...و خطوط سبزی که به آرومی بالا و پایین میرن و هیچوقت تغییر نمیکنن...
و من...من هنوز آمبر هالینگتون ام...ولی در ذهنم همیشه آمبر براون می مونم...تا یادم بمونه...کسایی بودن که بدون اینکه بدونن چه آدمی ام دوستم داشتن و قضاوتم نکردن...
احساس عجیبی دارم...نمی دونم خوشحال باشم از اینکه همه چیز روال عادی خودشو پیش گرفته یا...
شاید اگه جراتشو داشتم دو سال قبل...همون جمعه ی نحس...قلممو روی میز رها می کردم و زندگی آمبر موهویجی رو تموم می کردم...ولی ترجیح دادم یه شانس دوباره داشته باشم...شانسی که شاید تحولی توی زندگی مثلث-وارم ایجاد می کرد...
شاید بهتر باشه این دفترچه رو از بین ببرم...شاید هم همین جا رهاش کنم...کسی پیداش کنه و از سرگذشت آمبر هالینگتون بیچاره باخبر بشه...
آمبر...

AmberWhere stories live. Discover now